۷.۳.۰۳

رفت آن سوار کولی

 یک نفر

دکمه‌ای را بی‌جهت شاید

می‌فشرد

قلبی هزاران کیلومتر آن‌سوتر

به طپش می‌افتد



±++

۳۰.۷.۰۲

رفرش

 ریسمان را

به ریسمان گره می‌زنم

بیانیه می‌دهم

برای توضیح بیانیه قبل

می‌روم

از جایی که تازه به آن رسیده‌ام

می‌خندم

به خنده‌های قبلی‌ام

می‌خوابم

بی آن‌که بیدار شده باشم


من در شبکه‌ام

حرف‌شنو و سربه‌راه

طغیانم غذا نخوردن است

گاهی هم اف‌۵ می‌زنم

روی صفحه‌ای که خالی‌ست





مهر ٠۲

۲۹.۷.۰۲

محاصره رویا

نقد و واکاوی داستان فیلم سینمایی بی رویا (Without Her)

سال ساخت : 1400 شمسی

کارگردان : آرین وزیر دفتری

تهیه‌کنندگان : سعید سعدی و هومن سیدی


چند روز پیش در باره فیلم بی رویا نقدی نوشتم. اما پس از نوشتن نقد اطلاعات جدیدی دریافت کردم که باعث شد دوباره و این بار مفصل تر درباره فیلم بنویسم.

قبل از خواندن این نقد باید بگویم که اگر فیلم را ندیده اید، این نقد داستان فیلم را برای شما لو خواهد داد. به طور کلی حتما دیدن این فیلم را توصیه می کنم.




درباره فیلم بی رویا نقدهای مختلفی دیدم که بعضی بسیار بی رحمانه فیلم را کوبیده و برخی فیلم را ستایش کرده بودند اما در هیچ نقدی از منظری که من به فیلم نگاه کرده بودم حرفی زده نشده بود. پس تصمیم گرفتم برای فیلم نقدی بنویسم که دیدگاه خودم را درباره آن باز کنم. عمدتا فیلم بی رویا را فیلمی روان شناختی نامیده اند که درباره اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی یا روان گسیختگی حرف می زند. علائم اصلی این بیماری توهم، هذیان و اختلال ذهنی ست. البته برخی موارد معدود هم درباره تناسخ صحبت کرده بودند. من فیلم را یک فیلم روان شناختی ندیدم و برای اثبات ادعای خود دلایلی دارم.

فیلم دو نسخه دارد. یک نسخه بدون سانسور و یک نسخه سانسور شده. در نسخه سانسور شده در پایان فیلم به صورت یک بیانیه درباره اسکیزوفرنی چند جمله به نمایش در می آید. اگر کسی این نسخه را ببیند که گویا غالبا همین نسخه را دیده اند، احتمالا چاره ای ندارد جز اینکه انبوه ابهامات را نادیده بگیرد و فیلم را یک اثر روان شناختی بنامد. جالب اینکه در این نسخه یکی از دیالوگ های رویا و زیبا در راه پله خانه رویا، سانسور شده است. 

در این دیالوگ، زیبا به رویا می گوید : "آدم تا یه جایی می تونه مقاومت کنه، بعدش دیگه باید انتخاب کنی. عوض شی یا حذفت کنن. بازی به همین سادگیه." دیالوگی که به شدت به سکانس پایانی فیلم Shutter Island اسکورسیزی شباهت دارد.

در بررسی هایی که انجام دادم، آن بیانیه درباره اسکیزوفرنی، برای دریافت مجوز اکران به فیلم سنجاق شده است. احتمالا مسئولین ممیزی با توجه به روابط پیچ در پیچ فیلم که معلوم نمی شود انگار که خلاصه چه کسی همسر چه کسی ست، به فیلم اتیکت روابط خارج از عرف زده اند و کارگردان برای فرار از این اتیکت، چاره ای نداشته جز اینکه فیلم را به توهمات رویا نسبت دهد و راه گریزی پیدا کند. حتی طناز طباطبایی در مصاحبه ای دقیقا گفته است که فیلم اگر چه لایه های روان شناختی دارد اما درباره اسکیزوفرنی نیست و محدودیت ها باعث آن بیانیه انتهای فیلم شده است. همچنین دلیل مهم دیگر برای رد مسئله اسکیزوفرنی، همان سانسور دیالوگ مهم فیلم است.

غیر از این، من یک نگرش "مرگ مولف" عمیقی نسبت به آثار هنری دارم. معتقدم خالق اثر هنری تا زمان کشیده شدن آخرین قلم بر نقاشی، صاحب اثر است. تا نمایش آخرین سکانس. بعد از آن چشم و گوش مشاهده گر اثر، صاحب آن خواهد بود. یعنی حتی اگر آن بیانیه به زور و اجبار هم در انتهای فیلم گنجانده نشده باشد، باز هم من در نقد اثر به آن بیانیه توجهی نخواهم کرد. من سکانس به سکانس فیلم را دیده ام و آنچه دیده ام را استنباط می کنم. یا خالق اثر تا سکانس آخر توانسته حرفش را بزند یا نتوانسته. دیگر بیانیه به من کمکی نخواهد کرد. مخصوصا که در جایی از جهان زندگی می کنم که بیانیه ها به شدت مخدوش و مشکوکند.

اما اگر با این همه، بپذیریم که فیلم درباره بیماری اسکیزوفرنی ست، با چه مشکلات و ابهاماتی روبرو می شویم. در این سناریو، ما باید قبول کنیم که رویا در واقع هانیه است و مابقی ماجرا توهمات ذهنی او هستند. شاید اصلا آرشی وجود نداشته باشد. به قول دوستم رضا، شاید آرش یک ویدئو در یک شبکه اجتماعی باشد که هانیه او را دوست خود می انگارد. حتی نیم جذابیتی هم برای او دارد. در این صورت کارگردان اصلا با فضاسازی یک فیلم زنهار دهنده درباره یک بیماری مهلک پیش نرفته است. در فیلم هایی که درباره اوتیسم یا آلزایمز به عنوان یک هشدار و برای درک بهتر اجتماعی از آن بیماری ساخته می شوند، ما با یک جامعه هم درد روبرو هستیم. حتی اگر در ساختار درام افرادی باشند که بیماری آن فرد را درک نکنند، بقیه فضای قصه حول درک شرایط بیمار شکل می گیرد. ما در فیلم بی رویا با یک فضای سیاه و بی رحم در پیرامون رویا مواجهیم. انگار رویا با پلیدی محاصره شده است. همه شخصیت ها ضد قهرمان و آنتاگونیست هستند. نکته دیگر اینکه اگر حتی همه فیلم توهمات رویا باشد، در جاهایی که رویا حضور ندارد دیگر نباید این توهمات ادامه یابد. مثلا سکانس خروج بابک از بیمارستان را به یاد بیاورید. اینجا دیگر رویا حضور ندارد. بابک داخل ماشین می شود و کسی به شیشه ضربه می زند. در انعکاس شیشه ما همان کسی را می بینیم که در سکانس مهمانی او را آرش رهنما معرفی می کنند و بابک او را می شناسد. قبل تر هم او را در سکانس ساختمان نیمه کاره و دیدار با آقای سهامی دیده ایم. اما در آن لحظه بابک او را نمی شناسد و آرش رهنمای قلابی، خودش را معرفی می کند و تصویر کات می خورد. اگر کل فیلم توهمات رویاست، پس چرا وقتی رویا حضور ندارد بابک، آرش رهنما را نمی شناسد. دلیل تردید عجیب و غریب لیلی چیست ؟؟ چرا مادر رویا دیگر پیدایش نمی شود با اینکه قول داد فردا به رویا سر بزند ؟؟ چرا پدرش تنهاست ؟؟ و ده ها چرای دیگر که برای آنها جوابی نمی یابم. نه. هر چه فکر می کنم نمی توانم فیلم را توهمات رویا ببینم.


همان طور که در نقد قبلی هم نوشته بودم، فیلم بی رویا درباره دستکاری هویت است. هویتی که توسط یک سیستم سرکوب گر دزدیده می شود و تغییر می کند. درباره یک مکانیزم ماتریکسی که با اختیارات زیاد و قدرت بلامنازع، اما به صورت نرم در جهت منافعش هویت افراد را دستکاری می کند و در صورت لزوم آنها را با یکدیگر جایگزین می کند. یا آدم ها تمکین می کنند و یا حذف می شوند. دقیقا مشابه فیلم جزیره شاتر. اینجا هم بیمارستان یکی از بسترهای این دزدی هویت است. بیمارستان چشم به جای بیمارستان روانی. به نظرم کارگردان برای تفهیم قدرت این سیستم ماتریکسی دست به دامان سورئالیسم می شود که اتفاقا بسیار فیلم را جذاب کرده است. همین سورئال بودن اتفاقات بعد از بیمارستان است که باعث برداشت های چند گانه از فیلم شده است.


بیایید یک دور فیلم نامه را از این منظر مرور کنیم. 

رویا انسان مثبت اندیش، خوب و مسئولیست. عمرش را به کار در خیریه گذاشته و وقتی زنی تنها و آسیب دیده را کنار خیابان می بیند نمی تواند نسبت به سرنوشت او بی تفاوت باشد. با اینکه شرایط خودش بسیار سخت و زمانش محدود است اما برای کمک به آن زن وقت می گذارد. وقتی جو خشن و خطرناک کلانتری را می بیند، باز نمی تواند زن را آنجا رها کند و او را به خانه اش می آورد.

رویا و آرش و لیلی یک خیریه را اداره می کنند. داستان موازی فیلم، گم شدن آرش است. آرش مدتی ست ناپدید شده است. رویا که در آستانه مهاجرت است برای گرفتن گذرنامه به مشکل ممنوع الخروجی می خورد. وقتی علت را جویا می شود با فردی به نام آقای سهامی در یک ساختمان نیمه کاره آشنا می شویم که ادعا می کند بیست میلیارد تومان کمک شرکت او به خیریه گم شده و آرش مسئول گم شدن پول است. اما در کمال ناباوری رویا می تواند با امضای یک برگه که به گناهکار بودن آرش اشاره دارد، مشکل ممنوع الخروجی اش را حل کند. اما رویا باور دارد که آرش دزد نیست و حاضر به انگ زدن به آرش نمی شود. در جایی از فیلم می گوید که آرش همه زندگی و دارایی اش را وقف خیریه کرده است. چطور می تواند دزد باشد. ایستادگی رویا بر شرافتش و تن ندادن به دروغ، نیمه دوم فیلم را رقم می زند.

تا زمانی که بابک در بیمارستان آخرین فشارها را به رویا وارد می کند که "آرش را متهم کن و جان به سلامت ببر" همه چیز عادیست. تا اینکه بابک می گوید یا قبول می کنی و یا من بدون تو خواهم رفت. این آخرین هشدار به رویاست. با عدم پذیرش رویا، هجمه آغاز می شود. دقت کنید بعد از این دیالوگ میان بابک و رویا، بابک از بیمارستان خارج می شود و در اتومبیل کسی به شیشه ماشین می زند. او همان کسی ست که قبلا در ساختمان نیمه کاره ی آقای سهامی مشغول جوشکاری بوده است و بعدا قرار است به جای آرش معرفی شود. همین جا وضعیت جدید به بابک ابلاغ می شود. رویا به قول دوستش لیلی زیادی کله خر است و سیستم تصمیم گرفته است جایش را عوض کند. دزدی هویت رویا کلید می خورد.

زیبا کیست ؟ زیبا دقیقا یکی مثل رویاست. فقط پذیرش بالاتری در سیستم دارد. احتمالا با قصه ای دیگر، سیستم جای او را تغییر داده است. دقت کنید در دیالوگ راه پله زیبا به رویا می گوید : "منم باورم نشد بابا و برادرم مرا نشناسند و برایم مجلس ختم بگیرند. باورم نمی شد بگن مادرم دیوونه شده چون هرکاری کردن نتونسته جنازه یکی دیگه رو به جای من قبول کنه. منم مجبور شدم خونمو ول کنم بیام خونه ی تو". در واقع زیبا هم به دلایلی هویتش دزدیده شده است. در ابتدای فیلم که حرف نمی زند، انگار نقش جدید به او ابلاغ نشده است و مجبور است ساکت باشد. او باید در جایی که برایش تعیین شده بماند تا سیستم کارکرد جدید او را اعلام کند. حتی برای اینکه جای پایش تا زمان ابلاغ نقش محکم باشد به او اطلاعات ماورایی می دهند. مثلا می داند که لوستر سقوط می کند و از این روش برای کاهش عناد بابک استفاده می کند و دقیقا در زمانی که بابک در حال بیرون کردن اوست، نجات بابک از سقوط لوستر را انجام می‌دهد و حضورش در خانه بابک و رویا ادامه می یابد. در نیمه دوم فیلم با شکلی که زیبا حرف می زند مطمئن می شویم او هرگز دچار مشکل حرف زدن نبوده است و فقط می بایست ساکت می مانده است. سقوط لوستر هم یکی از همان ارجاعات سورئال فیلم به فضای ماتریکسی ست.

البته زیبا هم خودش قربانی ست. یعنی همه افراد قربانی هستند. فقط زورشان به مکانیزم هویت دزد، نمی رسد. زیبا در سکانس راه پله حتی به رویا می گوید که او را ببخشد. دقیقا از موضع یک قربانی با قربانی دیگر حرف می زند.

عینک در فیلم المان مهمی ست. افراد با عینک های مختلف نقش های جدید را قبول می کنند. زیبا در گفتگو با رویا وقتی عینک را بر می دارد، خود واقعی اش می شود و وقتی عینک را دوباره می زند، در نقش همسر بابک فرو می رود. حتی آقای سهامی برای اینکه در روز بعد زیبا را به عنوان مدیر خیریه و به جای رویا قبول کند باید به بیمارستان بیاید و عینک جدیدش را تحویل بگیرد.

لیلی دقیقا مثل آرش و رویا، آدمی نیست که به راحتی تسلیم شود. اما در پذیرش نقش نسبت به این دو خاکستری تر است. به یاد بیاورید نگاه دلسوزانه اش را در میهمانی و در نهایت وقتی را که از سر استیصال فریاد می زند "بهت گفتم انقدر کله خر بازی در نیار" و بلافاصله او را هم در اتاق حبس می کنند. لیلی بین پذیرش و عدم پذیرش در نوسان است و در تلفن آخر که رویا از خانه هانیه و زندگی جدیدش به لیلی می زند، لیلی دیگر کاملا تسلیم شده است و به رویا می گوید که او را نمی شناسد.

حلقه اصلی فیلم آرش است. آرش یکی از کله خر ترین هاست. او احتمالا هیچ جوره زیر بار نرفته است و به طور کامل دزدیده شده است. او را دزدیده اند و نهایتا انگ اختلاس به او می زنند. کارگردان می توانست در سکانس آخر آرش را در لباس شخصی به ما نشان دهد. اما لباس نگهبان پارک، تاکید کارگردان است که آرش را در نقشی جدید به زور نشانده اند و احتمالا او در پروژه ای شبیه رویا دفن شده است. دقت کنید همه اطرافیان رویا ثابت می مانند و فقط رویا را نمی شناسند اما برای آرش مجبور می شوند فرد جدیدی را استخدام کنند.

مادرها نکته مهم دیگر فیلم هستند. دقت کنید گویا سیستم با همه قدرتش حریف مادرها نمی شود. مادرها زیر بار نمی روند. مادر آرش برایمان تعریف می کند که خواب دیده می خواسته اند فرد دیگری را به جای آرش به اون معرفی کنند و او علی رغم اصرار همه اطرافیان زیر بار نرفته است. به مادر زیبا جنازه ای به جای دخترش معرفی کرده اند و او علی رغم اصرار شوهر و پسرش زیر بار نرفته و به او اتیکت دیوانه چسبانده اند. مادر رویا هم در شبی که به رویا می گوید "فردا میام پیشت و دیگه از پیشت جم نمی خورم" ناگهان گم می شود. حتی در سکانس میهمانی، رویا که از همه ناامید شده فریاد می زند "بابا مامانم کجاست ؟" همه را به راه آورده اند جز مادر.

از دیگر ویژگی های سورئال فیلم تغییر عکس ها، وجود مدارک هویتی مثل کارت ملی و ناتوانی مراکز قانونی مثل پلیس است. این ها همه برای این هستند که ما بدانیم با یک شبکه ماتریکسی طرف هستیم. سیستمی که می‌تواند مدارک هویتی جدید تولید کند و عکس ها را تغییر دهد جوری که انگار از ابتدا همین شکلی بوده اند. در کلانتری مامور پلیس با اینکه کارت ملی هانیه با تصویر رویا جلوی رویش است،  هنوز مشکوک است. با شک سوال می‌کند که چطور آن زن شوهرش را نمی‌شناسد. انگار که خیلی‌ها هنوز هم سردرگمند. در نهایت مامور پلیس کارت ملی هانیه را نشان رویا می‌دهد و اتفاقا تاکید می‌کند "با سیستم جدیدی که در کلانتری‌ها نصب شده این کارت ملی شماست" 

اگرچه حتی در سکانس کلانتری، نگاه ناباورانه فرزند هانیه به رویا گویای همه چیز است. بچه هم این زن را به عنوان مادرش قبول ندارد.


در سکانس میهمانی،  پروژه دزدی هویت رویا کامل می‌شود. اتفاقا استفاده از همه دوستان و پدر رویا در آن سکانس، مثل کارت ملی و قاب عکس‌ها، یک پرداخت سورئال جذاب ایجاد می‌کند. قصد از این اغراق، انتقال پیام دقیق فیلم است. اگر تصمیم بگیری شریف باشی و در مقابل سیستم بایستی، همه در مقابلت هستند حتی پدر و بهترین دوستانت، همسرت و کسی که او را نجات داده‌ای. فقط مادرها گویا در این روایت مستثنی هستند. محاصره در سکانس میهمانی کامل می‌شود. بعد از زیر سوال بردن همه هویت رویا، سپس القای هویت جدید شروع می‌شود. تو رویا نیستی. تو زن سر به راه یک خانواده‌ی دیگری. تو هانیه‌ای. و از این به بعد به جای مهاجرت تن به یک زندگی روزمره می‌دهی، گلدان‌ها را آب می‌دهی و بچه بعدی را حامله می‌شوی.


نکته مهم دیگر محترمانه بودن جنایت است. هیچ کس با رویا بد تا نمی‌کند. این جنایت و این محاصره‌ی شوم، بسیار با آداب و احترام انجام می‌شود. شخصیتت را در کمال آرامش (بخوانید کاملا قانونی) از تو می‌دزدند و با احترام و عزت خفه‌ات می‌کنند. خودشان برگه‌ها را جعل می‌کنند و تمام.

سکانس پایانی، دو شخصیت آرش و رویا،  چشم در چشم گریه می‌کنند.  احتمالن آرش، رویای قبلی‌ست که محاصره‌اش کرده‌اند و روی هویتش خاک ریخته‌اند. سیستم ماتریکسی از هردوی آنها قوی‌تر بوده است. در لحظه دیدار دو رفیق، چیزی مثل کد بین آن‌ها رد و بدل می‌شود. رنگ فسفری ساعت در میان علف‌ها. آرش به رویا، رمزی و یواشکی می‌گوید که روان آن دو قابل تسخیر نیست. رویا با اشک‌هایش جواب می‌دهد. لبخند شادی در کنار هق‌هق گریه و آتش‌بازی و جشن، تاکید آخر قصه است بر این‌که آنچه می‌بینید حقیقت محض است. انگار نویسنده هم رمزی به خواننده اطلاع می‌دهد که حقیقت، آرش و رویا هستند. همه چیز در پایان‌بندی به حقیقت اشاره دارد. اگرچه شاید چیزی از آرش و رویا باقی نمانده باشد اما فیلم تمام خاکستری، با نور به پایان می‌رسد. نظام ماتریکسی که هیچ اخلاق و قانونی را به رسمیت نمی‌شناسد و بسیار قدرتمند است، اما ابدی و غیر قابل شکست نیست. رویاها و آرش‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند. آهسته و به رمز در برابر دوربین‌های مدار بسته با هم سخن می‌گویند. هنوز امید هست چون آرش زنده است. چون رویا زنده است.


مهر ۱۴٠۲

۳.۷.۰۲

پرت

شاید

دیگر هم را نبینیم

شاید وقت نباشد برای خیلی کارها

شاید این سامورایی دیوانه

به صفوف در هم فشرده‌ی گاوها بزند

شاید این گاو بیچاره

در آن لحظه حواسش پرت باشد

شاید پرت

جایی باشد که در آن

دیگر هم را نخواهیم دید



اسفند ۹۷

۷.۶.۰۲

ریسمان‌ها

اکانت‌هایمان کجا می‌روند؟

ایمیل‌هایمان را کی برای همیشه می‌بندند؟
کی آخرین عکس پروفایلمان از آخرین شبکه اجتماعی پاک می‌شود؟
آخرین نفر چه کسی ناممان را تایپ می‌کند و صفحه‌ای از ما را باز می‌کند؟
آن آخرین نفر کیست؟
این‌ها چقدر پس از ما رخ می‌دهند؟


شهریور صفر دو
به یاد #ایرج_کریمی



۱۲.۱۰.۰۱

سؤتفاهم

ما مُرده‌ایم
تنها ولی
باور نکرده‌ایم

۷.۷.۰۱

نیکونی میمونی و نیکونی میمیری


 می گفت نیکونی و کنونی بودن مثل پرسپولیسی و استقلالی بودنه. نمی دونی چجوری و کجا مثلن نیکونی شدی. نیکونی می مونی و نیکونی میمیری.

امروز شنیدم که آرش از دنیا رفت. علی می گفت یک دفعه گفته آخ قلبم و تمام. شوکه شدم. خاطرات و آدم های زیادی از جلوی چشمم عبور کردند. باور کردنی نیست. اما حقیقت دارد. آرش عاشوری نیای خوش قلب و خوش فکر در ششم مهر ۱۴۰۱ ناباورانه از دنیا رفته است.

و "آخ قلبم و ... تمام" به هم قطارهای ما هم رسیده است.

۹.۵.۰۱

آدمی که آدم رو

کسی که اولین نخ سیگار را دستت می‌دهد، تو را سیگاری‌ نکرده است.  کسی که تو را سیگاری می‌کند، اولین کسی‌ست که بهت می‌گوید: چرا چس دود می‌کنی ؟! چرا دود رو تو نمی‌دی ؟


اون آدمو سیگاری می‌کنه

۱۹.۱۲.۹۹

پله‌های فلزی

 اصلن رفته بودم آب بخورم. راه افتادم سمت آشپزخانه و یهو به خودم که آمدم دیدم به جای آشپزخانه آمده‌ام دستشویی. این چندمین بار بود که این اشتباه را می‌کردم. نه لزومن بین آشپزخانه و دستشویی. مثلن خواسته بودم بروم بخوابم اما درب اصلی خانه را باز کرده بودم وانگهی که می‌خواهم بروم بیرون. الان هم وسط دستشویی بودم که فهمیدم اشتبه کرده‌ام. دیگر چه کار می‌توانستم بکنم. یا باید برمی‌گشتم یا باید بر تصمیمم پافشاری می‌کردم. خیلی وقت‌ها آدم تصمیمی می‌گیرد چه آگاهانه و چه ناآگاهانه اما ادامه همان تصمیم را می‌گیرد و می‌رود. من هم قضای حاجت کردم.

وسط کار تلفن زنگ زد. سریع جمع و جورش کردم و دوان دوان به سمت تلفن رفتم. فریبرز بود. تا جواب دادم شروع کرد به حرف زدن. نشستم روی صندلی کنار تلفن و به فریبرز که مثل فرفره حرف می‌زد گوش دادم. می‌خواست شرط‌بندی فوتبال کند و آنجور که توضیح می‌داد این شرط‌بندی قرار بود همه باخت‌های قدیمی را صاف کند و خیلی شرط‌بندی خوب و مطمئنی بود و یوونتوس قطعا می‌توانست کالیاری را در خانه ببرد. تند تند حرف می‌زد و وسط حرف‌هایش من یادم افتاد که تشنه بودم و قرار بود بروم آشپزخانه آب بخورم. 

بلند شدم که بروم اما فریبرز اصرار می‌کرد که سریعا بروم پای کامپیوتر و با اکانتی که از قدیم داشتم این شرط‌بندی را برایش انجام بدهم. من هم قدیم‌تر‌ها شرط‌بندی فوتبال را تفننی انجام می‌دادم اما مثل همه قمارها هیچ قماری تفننی نمی‌ماند. کارم به جایی رسیده بود که شبانه‌روز داشتم شرط‌بندی می‌کردم و از خواب و خوراک افتاده بودم و مدام هم می‌باختم. یعنی چهار بار می‌باختم و یک بار می‌بردم. و این روند همین‌جور ادامه پیدا کرد تا اینکه خیلی باختم و قید این کار احمقانه را زدم. حالا الان فریبرز اصرار داشت که بازی پنج دقیقه دیگر شروع می‌شود و من پنج دقیقه وقت داشتم پسورد آن اکانت قدیمی راپیدا کنم، پول واریز کنم و شارژش کنم و روی یوونتوس شرط ببندم. فریبرز هم داشت یک بند حرف می‌زد. فریبرز را گذاشتم روی اسپیکر تا بتوانم توی دفترچه یادداشت تلفنم پسورد را پیدا کنم. آنجا نبود. شروع کردم توی کاغذ پاره‌های جلوی کامپیوتر به گشتن و خلاصه رمز را توی کاغذ یادداشتی پیدا کردم. فریبرز داشت می‌گفت که یوونتوس امشب با چه ترکیبی بازی می‌کند و مبلغ شرط را برای همین بالا در نظر گرفته. وقت نبود که نصیحتش کنم و از شرط‌بندی‌هایی بگویم که با خیال جمع انجام داده بودم و باخته بودم. رمز را وارد کردم و شروع کردم به شارژ کردن حساب کاربری. فریبرز رها نمی‌کرد. چشم‌هایم را چند بار برای تمرکز بیشتر روی هم فشار دادم که شرط‌بندی اشتباهی نکنم. شارژ کردن اکانت زمان‌ می‌برد. در همین حال زنگ در خانه را زدند.

به فریبرز حالی کردن این که باید دقایقی صبر کند، سخت بود. گفتم طول می‌کشد تا سایت شرط‌بندی واریز وجه را قبول کند و باید منتظر باشیم. همین‌جوری به سمت در هم می‌رفتم و فریبرز پشت خط مثل فرفره کماکان حرف می‌زد و منتظر بود که پول به حساب کاربری بیاید و من شرط‌بندی را انجام بدهم. مدام هم مثل کرنومتر زمان باقیمانده تا شروع بازی را می‌گفت که دو دقیقه مانده و الان سایت‌های شرط‌بندی ۱.۹ برابر به برد یوونتوس می‌دهند و با شروع بازی و آغاز حمله‌های یوونتوس این ضریب کمتر می‌شود و چه بسا که ممکن است یوونتوس در دقایق ابتدایی گل بزند و کلن تحلیل‌های فریبرز به باد برود.

در را باز کردم. باور نکردنی بود. فریده دختر طبقه بالایی پشت در ایستاده بود. با یک ژاکت صورتی و پیژامه. فریده دختر زیبایی بود و از ۸ ماه پیش که به این خانه آمده بودم چند باری دیده بودمش. همیشه لباس‌های شیک می‌پوشید و چکمه‌های بلندی به پا می‌کرد و عصرها هم می‌رفت که سگ کوچکش را به گردش توی پارک روبروی خانه ببرد. حسابی توی نخش بودم و حتی یک بار توی آسانسور چند دفعه خیز برداشته بودم که سر حرف را باز کنم و نتوانسته بودم. البته آن قانون معروف که هرگز نباید سراغ دخترهای همسایه‌ها رفت هم توی ذهنم بود و یادم بود که مجید دوستم چطور سر دوستی و اشنایی با دختر همسایه آبرویش در ساختمان محل سکونتش رفته بود و کار بالا گرفته بود و مجبور شده بود نقل مکان کند. اما آن دختر از آن دخترهایی بود که شر و گرفتاری دو و برش پرسه می‌زد و فریده از آن دخترها به نظر نمی‌رسید. حالا آن فریده‌ی شیک‌پوش و زیبا، با ژاکت و پیژامه‌ی خانه با صورتی بدون آرایش ساعت ۸ بعد از ظهر زنگ در خانه من را زده بود و هنوز هم به نظرم زیبا می‌رسید. 

به خودم که آمدم چند ثانیه آخر اصلن صدای فریبرز را نمی‌شنیدم. سلام و علیک رسمی‌ای کردیم و فریده خانم با لبخندی زورکی گفت : خوب هستین ؟ ببخشید شما بستنی دارین ؟ 

از این پیچیده‌تر ممکن نبود. فریده خانم بستنی می‌خواست و این‌که چرا باید بستنی بخواهد و چرا برای بستنی نباید برود سر کوچه و از سوپرمارکت بستنی بخرد و بیاید در خانه‌ی من، سوالاتی بود که مثل برق و باد از سرم رد شد. فریبرز پشت خط بود و بازی یوونتوس شروع شده بود. ضریب برد یوونتوس شده بود ۱.۸۸ و من هنوز پول را به حساب منتقل نکرده بودم. 

حتی نپرسیدم چرا بستنی می‌خواهید. نباید این فرصت را به راحتی از دست می‌دادم. گفتم باید توی فریزرم بستنی داشته باشم. اجازه بدهید چک کنم. آمدم بروم سمت آشپزخانه که فریده خانم با عصبانیت توام با همدردی، شروع کرد به توضیح دادن. گفت که آقای مرادی همسایه طبقه پنجم رفته پیش مدیر ساختمان و اعتراض کرده که سگ فریده که تنها سگ ساختمان هم بود، از پله‌های اضطراری پشت ساختمان بالا رفته و روی گلدان‌هایی که آقای مرادی روی درگاهی می‌گذارد مدفوع کرده و این چندمین بار است که این اتفاق می‌افتد. این‌ها که فریده گفت هیچ ارتباطی  با بستنی خواستن نداشت و من هم اصرار نکردم که ربط داشته باشد. فقط فریبرز بود که دیگر به فحاشی افتاده بود و می‌گفت ضریب دارد کم و کمتر می‌شود و یوونتوس ریخته روی دروازه کالیاری و الان است که گل بزند و اینکه دارم چه غلطی می‌کنم و سگ و پله‌های اضطراری دیگر چه کوفتی‌ست.

فریده پرسید که می‌تواند بیاید داخل و یک‌‌راست بعد از گرفتن بستنی از درب تراس برود سمت پله‌های اضطراری ؟ چون قرار است از همان پله‌ها برود بالا و بعد با سگش بروند طبقه پنجم که آقای مرادی و مدیر ساختمان آنجا ایستاده‌اند و منتظرند. باز هم ربط بستنی را به کل مسئله نفهمیدم اما با روی گشاده فریده را به داخل دعوت کردم. 

من و فریده و فریبرز پشت خط، سه نفری راه افتادیم. اینبار اشتباه نکردم و از جلوی درب دستشویی رد شدم و مستقیم رفتم سمت در آشپزخانه. من دنبال بهره‌برداری خودم از ماجرا بودم و هنوز ربط بستنی را به ماجرای سگ و پله اضطراری و آقای مرادی نفهمیده بودم. فریبرز هم این وسط خرمگس معرکه بود و تا شرط را نمی‌بستم رهایم نمی‌کرد. اگر یوونتوس در این دقایق گل می‌زد فریبرز بیچاره‌ام می‌کرد. فریزر را که باز کردم یک بسته گوشت افتاد روی زمین. یادم افتاد آخرین بار همه چیز را توی فریزر چپانده بودم و مطمئن بودم نمی‌توانم دوباره همین بسته گوشت را هم تویش جا بدهم. فریزر بلبشویی بود که نگو و نپرس. فریده کنار درب آشپزخانه ایستاده بود و سعی می‌کرد نشانم بدهد که عجله دارد. من یک دستی سعی می‌کردم لای خرت و پرت‌های توی فریزر آن بستی چوبی را که خیلی وقت پیش دیده بودمش پیدا کنم. مضطرب بودم که نکند بستنی را خورده باشم و یادم رفته باشد. ربط مستقیمی بین پیدا کردن بستنی و شانس من در مورد فریده به وجود آمده بود. گوشی تلفن را گذاشتم بین سر و شانه‌ام و دو دستی دستم را کردم توی فریزر. سعی کردم به فریبرز حالی کنم که وضعیت خاصی پیش آمده و کمی باید صبر کند. یوونتوس زد به تیر دروازه کالیاری و ضریب شده بود ۱.۷. تا همینجا هم اگر یوونتوس برنده بازی می‌شد کلی به ضرر فریبرز شده بود. یک پلاستیک پر از سبزی فریز شده افتاد روی زمین و پاره شد و چند تکه سبزی در هم پیچیده و مچاله و یخ‌زده افتاد کف آشپزخانه. فریده که وضعیت را دید جلو آمد و او هم دستش را کرد توی فریزر. حالا دست من و فریده هر دو توی فریزر بود و من هرگز فکر نمی‌کردم اولین مواجهه‌ام با این دختر زیبا در همچین وضعیتی باشد. او کار عاقلانه‌تر را کرد. یکی یکی چیزهای توی فریزر را در می‌آورد و روی کابینت کنار می‌گذاشت و در همین حین از من پرسید که شما مطمئنید بستنی دارید ؟  من باید بستنی جور می‌کردم. به هر قیمتی. سعی کردم در کلامم تزلزلی نباشد و گفتم که مطمئنم بستنی را همین دیروز توی فریزر دیده‌ام. در همین حال فکر می‌کردم اگر بستنی نبود چطور می‌توانم مثل یک قهرمان مشکل را حل کنم و مثلن به فریده بگویم دو دقیقه‌ای بستنی می‌خرم و برمی‌گردم. فریبرز که دیگر فقط کلماتی از حرف‌هایش را می‌شنیدم مثل غلط، بستنی، خاک توی سرت و کلیت حرفش را می‌توانستم از به هم چسباندن همین کلمات بفهمم. چیزهای توی فریزر یکی یکی خارج می‌شدند و استرس من هر لحظه بیشتر می‌شد. یادم افتاد چقدر تشنه‌ام. امااگر یخچال را باز می‌کردم و آب می‌خوردم به گمانم اصلن درک درستی از وضعیت فریده نشان نداده بودم و یک امتیاز منفی حساب می‌شد در راستای تاثیر‌گذاریم روی فریده. آخرین تکه از وسایل توی فریزر هم خارج شد. و بستنی چوبی با بسته‌ای سفیدرنگ ته فریزر غرق شده در برفک‌های سفید، گوشه‌اش را به ما نشان داد. فریده همین‌جوری که سعی می‌کرد بستنی را از توی برفک‌های یخ‌زده بیرون بکشد با کنایه گفت : همین دیروز بستنی رو دیده بودین ؟


راست می‌گفت. دروغم درآمده بود. اما همین که بستنی پیدا شده بود نشانه پیروزی من در این موقعیت حساس بود. فریده زورش نرسید و من دست به کار شدم. باید بستنی را سالم بیرون می‌آوردم. اما بستنی لعنتی گویی در یخ‌های قطب شمال مدفون شده بود. اصلن اگر روز اولی که به این خانه آمده بودم هم این بستنی را خریده باشم، این مقدار یخ‌زدگی برای دو سه سال باید باشد. مشغول زور زدن بودم که فریده چاقویی از کنار ظرفشویی برداشت و به دستم داد. با چاقو ضربه‌هایی به برفک‌ها زدم که ممکن بود فریزر را برای همیشه ناکار کند. اما فریده برایم مهم‌تر بود. موفق شدم یخ‌ها را بشکنم و بستنی را که از وسط هم شکسته بود بیرون کشیدم. فریده لبخندی زد که به نظرم در این موقعیت به معنی پیروزی من بود. تشکر کرد و راه افتاد به سمت در پله‌های اضطراری. در باز فریزر و آن خرت و پرت‌ها را رها کردم و فریده را مشایعت کردم. توی مسیر کنترل تلویزیون را برداشتم و روشنش کردم تا بلکه ببینم وضعیت بازی چطور است. یک راست رفت روی همان بازی فوتبال. صدا را بلند کردم و کنترل را انداختم رو کاناپه. دقیقه ۳۸ بود. فریده در آستانه‌ی در تراس ایستاده بود و داشت تشکر می‌کرد که برود.


این همه وقت داشتم تلاش می‌کردم راهی پیدا کنم و به فریده نزدیک شوم. حالا فریده با پای خودش به خانه‌ی من آمده بود، دستش را تا آرنج توی فریزر من کرده بود و الان بستنی به دست جلوی در تراس خانه‌ی من ایستاده بود. از دست دادن این فرصت ممکن نبود. باید راهی پیدا می‌کردم و از دست فریبرز خلاص می‌شدم. اینجا بود که فکری به ذهنم رسید. وقت آن نبود که مشکلات احتمالی راهکارم را بسنجم. به فریده گفتم چند لحظه صبر کند. شش هفت قدم رفتم سمت آشپزخانه و به فریبرز گفتم شرط را بستم. هنوز داشت غر می‌زد که ضریب شده ۱.۵۸ و کلی ضرر کرده و من فقط سعی کردم بگویم کار واجبی دارم تا قطع کند و برود. به هر مصیبتی بود فریبرز قطع کرد. 

به فریده پیشنهاد دادم که همراهش می‌آیم. دلیل خاصی برای این همراهی نداشتم اما سعی کردم از در حمایت و کمک وارد شوم. او هم چند تعارف ساده کرد و آخر سر گفت که جلوی آقای مرادی و مدیرساختمان خوبیت ندارد که او و من دو نفری از پله‌های اضطراری بالا برویم و برویم پیششان. و همین‌جور که جملات آخر را می‌گفت سه پله‌ای بالا رفت و تشکر نصفه نیمه‌ای کرد و رفت.

فریده که رفت روی پاگرد پله‌های اضطراری ایستادم و به وضعیت فکر کردم. دوباره یادم افتاد که تشنه بودم. صدای گزارشگر فوتبال تمام خانه را پر کرده بود. یوونتوس فشار زیادی آورده بود و نیمه اول تمام شد. یادم افتاد شرط را برای فریبرز نبسته‌ام و الان چطور با دل‌ِ خوش نشسته و بازی را تماشا می‌کند و پول‌هایی که قرار است برنده شود را در ذهن می‌شمارد. اما نه به سمت آشپزخانه رفتم و نه به سمت کامپیوتر. پاورچین از پله‌های اضطرار بالا رفتم. غیر از اشتیاقم به فریده می‌خواستم ارتباط بستنی و سگ فریده و گلدان آقای مرادی را بفهمم. بعد اگر فریده از طبقه چهارم به طبقه سوم که خانه‌ی خودشان بود برمی‌گشت شاید هنوز شانسی بود که باز سر حرف را باز کنم و او که دیگر عجله نداشت شاید توجه بیشتری می‌کرد و شانسی پیدا می‌کردم.

نییکم طبقه رفتم بالا و یک پله پایین‌تر از در تراس طبقه سوم ایستادم. صدای جر و بحث فریده با آقای مرادی می‌آمد. باید از جلوی پنجره خانه فریده رد می شدم و نیم طبقه بالاتر می‌رفتم تا صدایشان را بشنوم. یک جایی نزدیک پنجره خانه‌ی فریده صدا واضح شد. فریده در حالی که سگش همراهش بود داشت بلند بلند حرف می‌زد که سگ از پله‌های فلزی اضطراری می‌ترسد و هرگز از آن‌ها بالا نمی‌رود. آقای مرادی هم داشت می‌گفت که پس این اتفاق توی گلدان برای کیست و نوع و جنس مدفوع برای گربه نیست و حتما کار سگ است و تنها کسی که توی این ساختمان سگ دارد فریده است و او وقتی می‌خواسته اینجا را اجاره کند به بنگاه گفته بوده که دوست ندارد همسایه‌هایش حیوان خانگی داشته باشند و چقدر از این موضوع بدش می‌آید. فریده هم می‌گفت که این حیوان مگر چه آزاری دارد و از آقای مدیر ساختمان تایید می‌خواست که جز آقای مرادی کسی تا به حال به این حیوان معصوم اعتراض کرده یا نه و مدیر ساختمان هم انگار که می‌خواست موضع بی‌طرفش را حفظ کند سکوت کرده بود و هر دو طرف را به آرامش دعوت می‌کرد و البته کمی هم طرف آقای مرادی را می‌گرفت. فریده گفت که سگش عاشق بستنی است و بستنی با خودش آورده چون سگش خیلی بستنی دوست دارد که نشان آقای مرادی و مدیر ساختمان بدهد که حیوان با چه ولعی بستنی می‌خورد و بعد بستنی را می‌آورد نیم طبقه بالاتر تا ببینند که حتی برای خوردن بستنی هم سگ فریده حاضر نیست پا روی پله‌های اضطراری بگذارد و اصلن از پل و پله‌ی فلزی وحشت دارد.

تازه دلیل بستنی خواستن فریده و ارتباط موضوعات را فهمیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر سگ فریده از این آزمون سربلند بیرون بیاید می‌توانم روی همین مسئله مانوری بدهم و به عنوان کسی که در این موقعیت حساس بستنی را جور کرده ژشتی بگیرم و شاید بتوان باب آشنایی را با فریده باز کنم. مدیر ساختمان هم انگار ازین بازی خوشش آمده باشد سعی می‌کرد آقای مرادی را قانع کند که این نمایش را تماشا کنند و آقای مرادی هم می‌گفت این چه مسخره‌بازی‌ست و همه شواهد برای گناه سگ فریده مهیاست و چون لابد می‌ترسید این ماجرا به ضرر ادعایش تمام شود نمی‌خواست تن بدهد. 

صدای گزارشگر بازی تا این لحظه در پس‌زمینه ذهنم جریان داشت که با فریاد‌های بلندش فهمیدم گرفتار شده‌ام. گل برای یوونتوس. اصلن نفهمیده بودم کی نیمه دوم شروع شد و کی یوونتوس گل زد. ده ثانیه از گل زدن یوونتوس نگذشته بود که در پس‌زمینه صدای گزارشگر، صدای زنگ تلفن خانه‌ام را هم می‌شنیدم. حتما فریبرز بود که به خیال خودش شرط‌بندی نابی کرده و حالا زنگ می‌زد که پز موفقیتش را بدهد. توی مغزم سعی کردم عددی را که  فریبرز گفته بود در ۱.۵۸ ضرب کنم. پول زیادی می‌شد. چگونه می‌توانستم از این مخمصه نجات پیدا کنم. چگونه فریبرز را قانع می‌کردم که شرط را نبسته‌ام. دادن آن پول که برایم غیرممکن بود. مثلن بگویم سایت شرط‌بندی پول را واریز نکرد و کلاه‌بردار از آب درآمد. بعد لابد حتمن می‌خواست که در حساب کاربری من ثبت شرط را ببیند. کار سخت شده بود. شاید هم کالیاری به دادم برسد و گلی بزند. قهرنشین جدول سری آ حالا ناجی من برای نجات ازین مخمصه بود. 

آقای مرادی صدایش را برد بالا که همه بستنی را ندهید بخورد این‌جوری که نمی‌شود. باید هنوز دلش بستنی بخواهد. نمایش طبقه بالا شروع شده بود. صدای بالا رفتن فریده از پله‌ها را شنیدم. آن پایین که وضعیت اصلن مناسب نبود. شاید فقط بیست دقیقه یا سی دقیقه از بازی مانده باشد و صدای فریاد دیگری از پایین شنیده نمی‌شد. شاید در طبقه بالا اتفاق خوبی برایم رقم می‌خورد. 

صدای پارس کردن سگ فریده می‌آمد. از لابه‌لای شیارهای پله‌های فلزی سگ را می‌دیدم که ایستاده بود و به سمت فریده پارک می‌کرد. آقای مرادی می‌گفت که همین صدای پارس کردن‌هایش هم او را اذیت می‌کند. هنوز داشت برای باخت احتمالی‌اش در نمایش بستنی‌خوری سگ فریده، برگ برنده‌ای جور می‌کرد. فریده رسیده بود بالا و سگ آن پایین ایستاده بود. 

"می‌بینید ؟ بهشون بگید می‌ترسه از پله‌های فلزی ..."

فریده این را به مدیر ساختمان گفت. آقای مرادی را مخاطب قرار نمی‌داد. 

نشستم همان‌جا روی پله‌ها. آیا بازیکن‌های تیم کالیاری می‌دانستند که جوانی هم سن و سال خودشان این‌جا توی طهران روی پله‌های فلزی اضطرار نشسته است و چقدر به گل زدنشان، حتی بیشتر از خودشان شاید احتیاج دارد ؟ اگر کالیاری گل می‌زد و شرط بازنده می‌شد، من از این موضع ضعیف، به جایگاهی می‌رسیدم که به فریبرز بگویم پولت را بگذار جیبت چون شرط را نبسته‌ام و برو حالش را ببر و قدر من را بدان و شامی هم ازش می‌گرفتم و نصیحتش هم می‌کردم که این کار را بگذارد کنار. اما آیا بازیکن‌های تیم کالیاری یا حتی دروازبان و مدافعان یوونتوس این را می‌دانستند ؟

آقای مرادی گفت بستنی را جوری بگیرید که حیوان ببیند خانوم. این‌جوری اصلن نمی‌فهمد بستنی دست شماست. فریده که خودش را برنده مطلق ماجرا می‌دید انگار بستنی را گرفته بود جلو و می‌دیدم که یک پله هم پایین آمده بود و با اعتماد به نفس سگش را به خوردن بستنی تشویق می‌کرد. نمی‌دانم اصرار‌های بی امان فریده بود یا ترس حیوان از ماجرای عجیبی که در برابرش می‌دید که باعث شد ناگهان سگ فریده دوان دوان پله‌ها را دو تا یکی کند و برود بالا. سگ به چشم به هم زدنی رسید بالا و شروع کرد بستنی را لیس زدن. فریده بستنی را کوبید روی پله‌ها و صدای قاه قاه خنده آقای مرادی و خنده‌های ریز مدیر ساختمان پیچید توی پله‌ها. مرادی می‌گفت که عرض نکردم؟ فریده از پله‌ها پایین آمد و سگ هم بستنی را رها کرد و دنبال فریده دوید. تا بتوانم از موقعیت فرار کنم فریده رسیده بود بالای سرم. سگش هم نیم متری من ایستاده بود و پارس می‌کرد. انگار ترسش از پله‌های اضطراری را به کل فراموش کرده بود. صدای مرادی هنوز می‌آمد که خانم بیا این بستنی را جمع کن. کثافت زدی به راه پله.

فریده مکث کوتاهی جلوی من کرد. توی چشم‌هایش هیچی نبود. نه عصبانیت، نه غم. بی‌حس بودند. من بلند شدم و ایستادم. نمی‌دانم باید چیزی می‌گفتم یا نه. اما چیزی به عقلم نرسید. صدای گزارشگر دوباره بلند شد. اعلام پنالتی. نفهمیدم برای کدام تیم. فریده بدون اینکه چیزی بگوید از برابرم رد شد. شاید انتظار یک همدردی داشت، شاید می‌خواست بپرسد آنجا چه غلطی می‌کنم. اما به هر حال نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید. شاید هم می‌خواست بگوید خاک بر سرت با آن بستنی‌ات. سگ فریده چند تا پارس دیگر کرد و رفت تو. فریده در محکم بست. پنالتی گل شده بود. از پله‌ها پایین آمدم. هم می‌ترسیدم که با پنالتی گل‌شده‌ی یوونتوس روبرو شوم و هم آرزو داشتم که پنالتی برای کالیاری بوده باشد.

دو تا پله مانده بود که برسم به خانه‌ی خودم که گزارشگر نتیجه بازی را اعلام کرد. یک یک مساوی. همه چیز برعکس شده بود. از بالا چیزی عایدم نشده بود اما این پایین قهرمان ذهن فریبرز می‌شدم.

وارد که شدم همان جلو افتادم روی کاناپه. دیگر صدای زنگ تلفن بلند نشد. فریبرز حرفی برای گفتن نداشت. دقیقه ۸۵ بود. نسیم گرمی از لای تراس می‌آمد و پرده را تکان می‌داد. یادم افتاد تشنه بودم. خواستم بنشینم و این چند دقیقه آخر را هم ببینم. استرس این دقایق زیاد بود. یوونتوس داشت حمله می‌کرد. باید یک طوری از شر این استرس رها می‌شدم. کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم. رفتم سمت آشپزخانه. از کنار در دستشویی رد شدم. آب از یخ‌های باز شده راه گرفته بود وکف آشپزخانه خیس خیس بود. درب یخچال را باز کردم و بطری آب را برداشتم. همه چیز برعکس چند دقیقه قبل بود. انگار این خانه، آن خانه نبوده است. نه صدای سگ فریده، نه صدای مرادی و مدیر ساختمان، نه صدای گزارشگر فوتبال، نه صدای زنگ تلفن. سکوت مطلقی حاکم شده بود.

اسفند نود و نه - طهران