۹.۱۱.۸۱

همه چیز رو‌به‌راه است

هوا خوب بود. همه جا بوی گل می داد. همه چیز عالی و بی نقص بود. همه خوشحال بودند. عروس کنار سفره عقد نشسته بود و داماد عروس خوشگلش را درون آینه می دید. مادر عروس مدام می خندید و مادر داماد پشت هم آیه و سوره می خواند، مبادا پسر و عروسش را چشم بزنند. هیچ کس مخالف نبود. هیچ کس نگران نبود. هیچ کس دلگیر نبود. سکه ای زیر زبان عروس بود. عاقد خطبه عقد را برای سومین بار خواند. داماد دست عروس را گرفته بود و محکم می فشرد.

همه بله گفتن عروس را شنیدند. همه اشک شوق را در چشمان داماد دیدند. همه کل کشیدند.

دختری تنها دور از همه روی زمین نشست. زانوانش را بغل کرد. چه کسی می دانست از داماد بچه ای در شکم دارد؟ برای گریستن خیلی دیر بود اما ... او گریه کرد.