دیشب کتاب خانه امن ابراهیم نبوی را تمام کردم. کتاب را که بستم گیج گیج بودم و بغضی سنگین گلویم را می فشرد.
نبوی اول کتاب نوشته است که « این داستان تخیلی است و همه ماجراهای آن ساخته ذهن من است.». اما من وقتی که کتاب را بستم یاد همه کسانی افتادم که در این سال ها ناپدید شدند، بدون آنکه کسی از آنها خبری داشته باشد. مهم این نیست که با آنها موافقم یا مخالف. چه بسا که که اتفاقا مشی فکری من با اکثر آنها در تعارض است.
نکته اینجاست که ما نمی توانیم خالق حیات باشیم. پس گرفتن حق حیات پیچیده تر از آن است که فکرش را بشود کرد. اینکه واقعا ما تصمیم بگیریم چه آدمی باید باشد و چه آدمی نباید باشد مهلک است. نمی توانم درکش کنم.
نبوی در "خانه امن" واقعیتی تلخ را در مقابل دیدگان ما عریان کرده است... واقعیتی که می خواهد باورش کنیم.