دانه های عرق از سر و رویش سرازیر بود. انگار که آفتاب مستقیما به او می تابید. گوشش از صدا در حال کر شدن بود. چشمانش سیاهی می رفت. نباید قبول می کرد. از توانش خارج بود. احساس می کرد که کمرش درحال خرد شدن است. ولی چارهای نبود. به او اطمینان کرده بودند و او باید این کار را انجام می داد. عزمش را جزم کرد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد که به درستی نشانه گیری کند و .......... شلیک کرد.
دنیا روی سرش خراب شد. پنالتی به اوت رفته بود.