هنوز آسمان روشن نشده بود. تا به حال هیچ وقت این موقع صبح از خواب بیدار نشده بود. هوا خیلی سرد بود و از آسمان دانه های برف رقص کنان به سمت زمین می آمدند. لباسش نازک بود و سرما به بدنش نفوذ می کرد. پشتش از سرما تیر می کشید. به آرامی قدم برمی داشت. به انتهای حیاط رسید. برگشت. پشتش را به تیرچوبی تکیه داد. گوشش پر از صداهای مختلف بود. سرش را بلند کرد. وقتش تمام شده بود. احساس کرد چشمانش خیس شده اند.
صدای مامور بر دیگر صداهای داخل گوشش غلبه کرد ... جوخه ... آماده ... آتش