هنوز هم بعد از این همه مدت ابهت داشت. به پشتی تکیه داده بود و چوب قلیان در دستش بود. چشمان درشتش زیر ابروهای پرپشتش به سختی دیده می شد. سبیلی از بناگوش دررفته داشت و ته ریشی روی صورتش دیده می شد. جای زخمی بزرگ از بالای ابرویش تا روی گونه اش را خط کشیده بود. نگاهش به روبرو بود و انگار که به در اتاق خیره شده بود.
زن جوانی به همراه بچه کوچکش وارد اتاق شد. بچه کوچک با دیدنش خودش را به مادرش چسباند و گفت که می ترسد. زن جوان به طرفش آمد. قاب عکس را برداشت و پشت و رو، روی طاقچه گذاشت.