مرد با انگشت به جائی اشاره کرد که دو نفر دست در دست هم بین گل ها قدم می زدند. دخترک واقعا خوشحال بود، اما بیشتر از آن تعجب کرده بود.
محو تماشای آن دو نفر شده بود. یک زن و یک مرد که هر دو سفید پوش بودند. و کاملا زیبا و عاشق. دخترک نمی دانست چه بگوید. اصلا ارتباطی بین خودش و آنها و آن مرد نمی دید. وقتی به آن دو نفر دقت کرد احساس کرد که آن مرد آشناست. آری آشنا بود. همان مرد مهربان بود که الان دست هایش را گرفته بود و چقدر قوی بود. اما این جا چه کار می کرد؟ آن زن که بود ؟ یک زن با یک صورت مهربان. مثل بچه ها. مثل خودش.
احساس کرد هوا بارانی شده. قطره قطره هائی روی سر و صورتش می ریخت. آسمان را که نگاه کرد، دید حتی یک لکه ابر هم توی آسمان نیست. فهمید که اشتباه کرده است. همین طور که سرش بالا بود متوجه صورت خشن مرد شد که بهش زل زده بود. او بود که گریه می کرد. این اشک های او بود. اما چرا ؟؟ چرا گریه می کرد و به دخترک نگاه می کرد. هر لحظه اشک هایش بیشتر و بیشتر می شد. آنقدر بیشتر شد که دشت قشنگ و سبز را سیل برد و اشک هایش آن زن و مرد را هم غرق کرد و از هم جدا کرد. و آن موقع بود که دخترک از خواب قشنگش که به کابوس تبدیل شده بود بلند شد و گریه سر داد. معنای خواب را هیچ وقت نفهمید تا زمانی که بزرگ شد.