خاک های لباسش را تکان داد. گرد و خاک لباسش در مه کوچه گم شد. کوچه ساکت بود. دستی به موهایش کشید و زنگ خا نه را به صدا در آورد. مینا کوچولو با عجله در را باز کرد و خود را به آغوش پدر انداخت. بوسه گرمی بر گونه مینا نقش بست. دست های کوچکش را دور گردن بابا حلقه کرد.
پدر با زحمت از جایش بلند شد و وارد خانه شد. چهره همسرش خسته نشان می داد. پدر، مینا را به زمین گذاشت. بغچه اش را باز کرد. ۲ سیب سرخ را از بغچه اش بیرون کشید.
- بیا مینا جان این سهم تو، بیا خانوم این هم سهم شما.
نگاه معصوم مینا به چشمهای پدرش دوخته شد.
- پس تو چی بابا ؟
پدر سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت : من سیبم رو خوردم بابا !