سلام ...
چشام هنوز یه کم تار میبینن، ولی دارم کم کم خوب میشم.
- زهرا خانم چشای نو مبارک !
- ممنون. خدا کنه این چشا دیگه ....
- نترسیدی ؟ از اتاق عمل و اون لباسای سبز ؟
- نه ... فقط وقتی رو تخت خوابیدم و دکتر گفت «شما تمام مراحل رو میبینید، ولی درد رو حس نمیکنید»، یه ذره تاپتاپ قلبم زیاد شد.
- از حق نگذریم، حس وحشتناکیه. اون نور قرمز، اون دکترا با اون لباسای سرتاسری سبز رنگ، اون تیغها، اون صداها.
- زهرا راستی، چه قولایی به چشای جدیدت دادی ؟
- زرنگ !!! این یه رازه ... میدونی، شاید دیگه فرصت اون نباشه که یک بار دیگه بتونی در مورد دیدنیهای اطرافت از اول تصمیم بگیری. باورت نمیشه، ولی وقتی واقعا احساس تنهایی کردم، زیر اون نور قرمز رنگ، بعد از خدا تنها تصویر روبروی چشمم، عزیز بود که داشت بهم دلگرمی میداد. همین عزیز اولین انتخاب چشمم بود برای دیدن. به خودم قول دادم که ماهیچههای چشمم رو قدر بدونم.
البته من یه کم قدم بلندتره و سرم به شونه هاش میرسه، ولی بابا لنگ درازم عین خودشه. میدونستم نصیحتم نمیکنه. این قدر قوی نشون میداد، که ذرهای ترس رو ته دلم باقی نمی ذاشت. یادته چی گفتی؟ من هنوز تکتک کلمههات تو ذهنم مونده، خیلی قوی باش، باشه ؟ ... به چشمت بگو، چشم عزیز من، خیلی قوی باش، خیلی ...
- 1897 ,Roberto Ferruzzi, Madonnina