میگذرد. خروشان و پر سر و صدا، اما نرم و لطیف!
با دستهای شفافاش بر سینهی خردهسنگها میکشد و با صدای آرامبخشش، برای قرمزهای کوچک لالایی میخواند. از فراز و نشیب زندگیاش، با قدرت شگفتی میگذرد و موانع سخت را نابود میکند و درهم میشکند. روزها با پرتوهای زرین که از قعر آبی آسمان میآیند، خود را زینت میدهد و شبها، چهرهی یار زیبایش را که به میهمانی او آمده است، بر زمینهی نیلگون نقش میکند و در سکوت و تنهایی شب، میخرامد و سعی میکند او را با خود ببرد. و چه زیباست نگریستن به این همه زندگی، در یک جریان بیانتها.
هرچه که یاس فلسفی بلندی تو را دربر بگیرد، باز هم زندگی، مفهوم زیباییست.
یک شعری دارد جمال شهران که متعلق است به کتاب مجموعه آثارش به سال ۱۳۵۹، به نام «به دنبال زندگی». این شعر را هرگونه که بخوانی، هرگونه که نگاه کنی، زیبا میبینی. و این شاید همان اثر سحرآمیز مفهوم زندگی باشد در ذهن هر موجود زندهای.
یک چشم داشت
بی نورتر ز اختر لرزان صبحدم
پژمردهتر و شکستهتر از سایههای غم
بیرنگ همچو چهرهی مه در نگاه صبح
افسرده همچو چشم سحرگه به راه صبح
نشسته در غبار و فتاده به گوشهای
چون حبهای شکسته، گسسته ز خوشهای
یک دست داشت
دستی که بود، کوته و پرچین و پر چروک
با گوشتهای ریخته و استخوان پوک
با مفصلی شکسته و ناخنی کبود
بگسیخته ز هر طرفی، تار آن ز پود
یک پای داشت
پائی که بود بسته و زخمین و دردناک
چون لاشهای پر آبله، افتاده روی خاک
جائیش زخم زنده و جائیش مرده خون
انگشت آن فتاده و رگهای آن برون
یک چشم داشت
یک پا و دست داشت
اما نبود در پی خواری و بندگی
با سینه میخزید به دنبال زندگی ...