ببین نگار توی جامعه ما عرف اینه که پسر به خواستگاری دختری که دوستش داره بره و اصلا حجب و حیای دخترای ایرونی بهش اجازه نمیده اول دختر پا پیش بذاره. حالا من کاری به اون عده معدودی از دخترایی که اصلا شرم و حیا براشون معنی نداره ندارم.
نگار نگاهی بهم کرد و بعد به نقطهای خیره شد و گفت : منم حرفتو قبول دارم ولی یه کم که دقیقتر به این مسئله نگاه کنی میبینی یه جای کار مشکل داره.
گفتم : آخه عزیز من مشکلش چیه ؟ پس چطوری این همه دختر و پسر با هم ازدواج میکنن.
نگار گفت : مشکلش اونجاست که یه دختری مثه من باید عشق بیاد سراغشو و عاشق بشه. اونم یه عشق واقعی. بعد تکلیف این دختر بدبخت چیه ؟ البته طرف مقابل هم هیچ خبری از احساس دختره نداشته باشه.
خندیدم و گفتم : نگار جون تکلیف این دختر بیچاره اینه که بره پیش اون آقای محترم و بگه آقای فلانی، خواهش میکنم با من ازدواج کنید. البته دسته گل رو نباید فراموش کنه.
نگار گفت : نرگس خواهش میکنم شوخی نکن. دارم جدی باهت حرف میزنم.
گفتم : خیلی خب دلخور نشو، فقط میخواستم بخندونمت. ولی گذشته از شوخی این دختر به نظر من سه راه داره. یه راه همین که گفتم که این راه با روحیات تو جور در نمیاد. راه دیگهاش هم اینه که دور هرچی عشق و عاشقیه رو خط بکشه یا اینکه منتظر بمونه تا شاید از طریق تلهپاتی یا شانس و اقبال پسره هم عاشق دختره بشه و بعدش هم دختر و پسر به وصال هم برسن. راه آخرش هم اینه که بره به پسره بگه آقا شما چه احساسی نسبت به من دارید.
نگار یه کم فکر کرد و بعد هم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت : نرگس جون بهت پیشنهاد میکنم بری با این راهنماییهای راهگشات یه دفتر مشاوره خانواده راه بندازی. جدی میگم. حسابی کار و بارت سکه میشه.
خندیدم و گفتم : آخه من چی بهت بگم. آدم عاشق که حرف حساب حالیش نیست. فقط بهت میگم دل به دل راه داره. زیاد ناامید نباش.
نگار اشک توی چشاش جمع شد و گفت : کاشکی اصلا نمیدیدمش. به خدا دارم دیوونه می شم.
دلم براش سوخت. دستشو توی دستم گرفتم و گفتم : زیاد فکرشو نکن. بلاخره هر کدوم از ما یه تقدیر و سرنوشتی داریم. منتظر باش و ببین خدا چه سرنوشتی برات رقم میزنه.