از دور جمعیت را که دید، آمد. مشتی گندم روی خاک ریخت و فاتحه خواند. دستهایش را توی جیبهایش گذاشته بود و به آدمهایی نگاه میکرد که لباس سیاه پوشیده بودند و گریه میکردند. مشتی دیگر گندم ریخت و منتظر ماند. برگشت و به آدمهایی که دور گور حلقه زده بودند، گفت: «خدا بیامرزدش» و منتظر ماند.
جمعیت یکییکی و چند تا چند تا از اطراف گور پراکنده شدند. تنها زنی پیر و پسری جوان انگشتشان را روی خاک نمخورده گذاشته بودند و لبهایشان را تکان میدادند. مشتی دیگر گندم ریخت و لبهایش را تکان داد و با صدای بلند گفت : «خدا بیامرزدش» ... و منتظر ماند.
پسر جوان زیر بازوی پیرزن را گرفت و راه افتادند و او منتظر ماند. چشم گرداند به اطراف. چند صد متر آن طرفتر دستهای دیگر دور گوری حلقه زده بودند. پا تند کرد طرف آنها و مشتی گندم توی دستش جمع کرد.
پینوشت : این مطلب متعلق به من نیست، نام نویسندهاش را هم نمیدانم.