در دوردست، بالای چند کوه، تکه ابری بزرگ آسمان آبی را خاکستری کرده است و همراه باد، همچون بازیچهای تغییر شکل میدهد. باد را روی گونهام حس میکنم در امتداد غروب رنگ پریدهی سرد، لکههایی سیاه ناپدید میشوند. شاید کلاغهایی بودند که صبح زود، کوچههای خلوت شهر را تنها گذاشته بودند.
جان دادن خورشید، تمام شده و چندین ستارهی بیحال، کمکم در آسمان پیدا میشوند. بهزودی ماه، نور سیاه شب را با ربان نقرهای مهتاب به شهر هدیه میدهد. شب شهر را میبلعد. شب شهر را با آواز دردمند جیرجیرکی پیر، آهسته خواب میکند. ارمغان شب، سکوت است. سکوتی که جیغ گربهای همیشه همراهش همنوازی میکند و آنرا میخراشد.
شب زمستانی سرد و خشک و سیاه و ساکت، در خیابان نقرهای شب. آدمیان از هول شب به خیمه و دیوار و سقف، پناه بردهاند و کسی از آرمان بیدار تو دفاع نمیکند. آدمها میخوابند، با این قول که فردا اجساد لکههای سپید را که تا سحر مقاومت کردهاند، از برابر مسجد و کلیسا تشییع کنند.
کسی نیست که تا همیشه در مسیر تو گام بردارد، مگر آنکه به گوشه گورستان آرمیده باشد. سقفداران، دیوارداران، خانهداران، همه بیشرفند.
- عکس از Claude Dettloff