راه افتاد. در آن بعدازظهر ابری اواخر پاییز هوا سرد بود. بس ناجوانمردانه سرد. یقههای پالتویش را بالا داد. کلاهش را پایین کشید. سیگاری آتش زد. لحظه ای به فکرش رسید که شبیه شخصیتهای رمانهای دههی چهل شده است. از این فکر خندهاش گرفت. از این فکر لذت برد و به راهش ادامه داد. هوا سردتر شده بود. صدای خشخش برگهای زرد چنار زیر پایش حالت خوشی به او میداد. سعی میکرد که با هر گامش صدای خشخش بیشتری را در آورد. همچنان میرفت. باران شروع شده بود. نمنم بود ولی رفتهرفته شدیدتر میشد. باران به قدری شدید بود که سیگارش را خاموش کرد. نه٬ نمیشد. بدون سیگار به شخصیتهای آن رمانها شباهتی نداشت. سیگار دیگری آتش زد. باران تندتر شده بود. گویی در آسمان مخزنی چیزی سوراخ شده باشد و همه آبش روی سر او بریزد. سیگار دوباره خاموش شد. سیگار دیگری آتش زد. همچنان میرفت. سعی میکرد که سیگار را طوری نگه دارد که آب به آن نرسد. همه تلاشش برای همین بود. او فقط میخواست سیگارش خاموش نشود. او فقط میخواست شبیه شخصیتهای رمانهای دههی چهل باشد.
- Jack Lemmon, American actor and musician