"شب زیبایی بود خواننده عزیز، از آن شبهایی که فقط ممکن است در جوانی دیده شود، با آسمانی چنان ستاره باران و روشن که با دیدن آن مجبور میشدید از خود بپرسید چگونه بعضی آدمهای عبوس میتوانند در زیز چنین آسمانی زندگی کنند؟"*
روایت است که به بهلول سکهی طلایی بخشیدند. کودکی در آن نزدیکی بود و بهلول سکه را به او بخشید. کودک شادمان شد. پرسیدند چگونه طلایت را به کودکی بخشیدی. بهلول گفت : در شادی چشمان کودک درخششی دیدم که در سکه طلا نیافتم.
انسان در طول عمر خود و بر اساس تمایلات فطری و تجربههای شخصی و آموختههای علمی، تعاریف مشخصی از تمام مفاهیم پیرامون خود پیدا میکند. درد، ترس، سوزش، خستگی، گرسنگی و هزاران مفهوم دیگر در ذهن انسان گشوده میشوند. او خیلی زود درمییابد که نزدیکی به آتش موجب سوزش است، پس از آن حذر میکند. اما مادری که مفهوم خستگی و خواب را به خوبی میداند و مطابق غریزه میفهمد که وقتی خسته بود باید بخوابد، تا صبح بر سر بالین کودک مریضاش بیدار مینشیند و تعریف قویتری را به دست میدهد و آن ایثار است.
بسیاری از مردمان، مطابق یک تعریف سنتی، عشق را منتهای دوست داشتن تلقی می کنند. عشق اما نه انتهای دوست داشتن است و نه از انواع آن. عشق بعد ثانوی زندگیست و آیتی که برای نزول، شان ویژهای طلب میکند. درست مانند یک گیاه خاص که فقط در بستر یک خاک نادر رشد میکند.
بعد ثانوی زندگی جاییست که تمامی تعاریف آدمی از خطر و درد و ترس و التهاب و تمام مفاهیم غریزی، میشکند و تمام آنچه که تا پیش از آن، مبرهنات زندگی تلقی میشده است، به یکباره تحتالشعاع یک حس عظیم دگرگون میگردد.
زیستن در این وادی ناکجاآباد، نیازمند جهانی با قراردادهای دیگرگونه است و بدین ترتیب است که عاشق از دنیای پیرامونش طرد میشود و چون از تمامی قراردادهای اجتماعی سر باز زده، دیوانه و مجنون نام میگیرد. دیوانه است چون دیوانه کسی است که خوب را از بد تمیز نمیدهد. نمیداند که مثلا به آتش سوزان نباید دست برد. اما عاشق چون تعریف دیگری از سوزش دارد، دست به آتش میبرد و دیوانه تلقی میگردد. همه حرف اینجاست که ارزش و ضد ارزش در دیدگاه عاشق، دچار تغییرات بنیادین شده است.
پس عشق یک بلوغ نوین است که جهانبینی جدیدی را نیز با خود به همراه دارد. عاشق به مرحله تازهای از خودشناسی و خودآگاهی میرسد. لحظه لحظه عاشق خویش را سبکتر میکند. ظرف زمان و مکان رنگ میبازد. خدایی که تا پیش از این باید برای خطابش رو به آسمان میبود، در بدن عاشق ظاهر میشود. تحلیل سالک نسبت به جهان و نظم حاکم آن، مافوق تعقل است و تفکرات علمی و تجربی را در مینوردد.
عشق حادثهای ست که ناگهان میآید. بستر اگر نباشد بسترسازی میکند. چیزی را از درون فطرت بیرون میکشد که شاید مسکوتترین بخش وجود انسان بوده باشد.
آنکه زندگی در آسمان را تجربه کرده است، هر چه از لذت زیست در میان آبی آسمان و سپیدی ابرها بگوید، این لذت را هرگز نمیتواند برای آنانی که ساکن زمین هستند ملموس کند. آنها از معلق ماندن میان زمین و آسمان میترسند و خانه و فرزند و ثروتشان را دوست دارند. پس این لذت بیانشدنی نیست. عاشق اگر هزار مثنوی بسراید، هزار خطابه بخواند و هزار بار شرح حال بگوید، از وصف آنچه گذشته عاجز است. گویی شرط ورود به این وادی، سکوتی ابدیست.
و حال مرحله گذر بزرگ فرا رسیده است. عاشق هنوز هم گرسنه میشود. تشنه میشود. تنها میشود و نیروی شهوانیاش سرزنده و تازه است. اما این انسانیست که از ورای تمام تعلقات مادیاش، به کل جهان، عاشقانه مینگرد. پس خندان زندگی میکند. آسان میگذرد و عاشقانه میمیرد. زیست عاشقانه، با خودش همه نیکیها را به همراه دارد.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه در یابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقاش هزاران بت بیفشانی
ملک در سجده آدم، زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
خارج از بحث : برای گردهمایی چهار روزه دانشجویی به دعوت انجمن اسلامی دانشجویی دانشگاه بوعلی به همدان میروم. گزارشی از آنجا خواهم نوشت.
* یک پاراگراف از "شبهای روشن"، فئودور داستایفسکی
- غزل حافظ
- نقاشی از Frida Kahlo