دو تا آدم بودند. دو تا آدم کوچولو که یکی لیمویی بود و دیگری آبی آسمانی. و آدم کوچولوهای قصه من در کنار همه دغدغههایی که داشتند، بزرگترین دغدغهشان یکرنگی بود. یکرنگ بشوند تا از درون هم عبور کنند. یکرنگ بشوند تا نهایت عاشقی را سفر کنند. یکرنگ بشوند چرا که چیز قشنگی بود. بوی وفا داشت. بوی عشق داشت. و بوی همه چیزهای خوب را با خود به همراه داشت.
زیاد حرف میزدند و زیاد سر هم را برای تفسیر یکرنگی میخوردند. آدم کوچولوی لیمویی، رنگ یکرنگی را هم لیمویی میدانست و اصرار داشت که آدم کوچولوی آبی آسمانی را هم لیمویی کند. آدم کوچولوی آبی آسمانی اما جواب می داد که آبی، رنگ بیمنتهای آسمان است و آسمان یعنی یکسره لطف و پاکی و جلال. و با این حرفها می خواست که ثابت کند، رنگ یکرنگی همان آبی آسمانیست.
اما یکرنگی، رنگی بود که نه لیمویی بود و نه آبی آسمانی. اصلا یکرنگی همان تکرنگی نبود. سبز بود، سرخ بود، آبی بود، نارنجی بود و خیلی رنگهای دیگر. اما آدم کوچولوها هرگز این را نفهمیدند. شاید هم دلشان نمیخواست که بفهمند.
خلاصه آدم کوچولوها از سر حرفشان کوتاه نیامدند. یکرنگی هم که نه لیمویی بود و نه آبی آسمانی، هیچگاه اتفاق نیفتاد. آدم کوچولوی لیمویی آنقدر تنها شد که رنگش پرید. آدم کوچولوی آبی آسمانی هم از بیکسی آنقدر پیر شد که آبیاش از آسمانی به نفتی رسید و تمام شادابیاش خشکید.
- by Jesus Helguera