استادیوم رفتن این سوی دنیا آدابی دارد که باید به آن خو کنی. بازی اگر ملی باشد یا یکی از بازیهای مهم و پر سر و صدای داخلی، حداقل باید ۵ یا ۶ ساعت قبل از مسابقه خودت را به استادیوم برسانی. از شهرستان اگر بیایی که شب را هم باید در خیابانهای اطراف ورزشگاه سر کنی.
مهم نیست زیر آفتاب سوزان باشد یا چلهی سرما. با صورت رنگ کرده، بوق و شیپورت را برمیداری و راهی استادیوم میشوی. همه چیز زیر سر عشق است. برای ورود به استادیوم از چندین در رد میشوی. جلوی همه درها انبوه سربازها با باتوم ایستادهاند. گویی وارد پادگان میشوی. سرتاپایت را میگردند. بلیط داری و برای تماشای تیم ملیات آمدهای و توهین میشنوی. صفهای در هم تنیده و فشرده. از راهروها که داخل میشوی، خیلی دلت میخواهد که علی کریمیات امروز چند تا از آن دریبلهای شاهکارش را برایت بزند و مهدوی کیای تو مثل موشک بدود و و با شوتش تور دروازه حریف را بشکافد. شب قبلش یکسره رویا دیدهای که صدای فریادت از شادمانی گل، گوش دنیا را کر میکند.
تشنهات میشود. دلت خیلی میخواهد که چند لیوان نوشیدنی خنک را پیاپی سر بکشی اما وقتی به یاد سرویس بهداشتی رقتآور ورزشگاه میافتی ترجیح میدهی که تشنه بمانی و مسابقه را تماشا کنی. هنوز یکی دو ساعتی مانده و مرتب دوربین تلویزیون تو و رفقایت را نشان میدهد و از همبستگی ملی و مشارکت عمومی حرف میزند. تو زیاد سر از این چیزها درنمیآوری اما دوست داری برای دوربین تلویزیون دست تکان بدهی تا بر و بچه های خانواده و فامیلت که پای تلویزیون نشستهاند تماشایت کنند.
بازیکنان انگار وارد زمین میشوند. مثل دیگران به لبه بالکن میآیی تا ورود بازیکنان به زمین و عبورشان از راهرو را تماشا کنی. چند ضربهای باتوم میخوری و چند تا لگد حوالهات میکنند اما به دیدن میرزاپور و گلمحمدی میارزد.
حالا بلندگو نام بازیکنان را میخواند و تو باید همنوا با نامهایشان فریاد بزنی : شیره ...
گل اول ..... گل دوم ...... سر از پا نمیشناسی. مرتب فریاد میکشی. دقایقی از بازی مانده یادت میافتد که اگر دیر کنی و اتوبوسها بروند، چه مسافت طولانی را باید پیاده طی کنی. ازدحام !!! جمعیت فشار میآورد. یک چشمت به زمین است و یک چشمت به ازدحام جمعیت.
میله را محکم گرفتهای تا زمین نخوری. جمعیت فشارش را بیشتر میکند. معبر خروجی برای این جمعیت کافی نیست. چشمانت به دور افتخار تیم خیره مانده که زمین میخوری.
کسی نمی داند مقصر کیست. حراست استادیوم ؟ نیروی انتظامی ؟ یا مدیریت مجموعه آزادی ؟
بازیکنان تیم ملی با تلویزیون مصاحبه میکنند. همه از دشواری بازی بعد و تمرینات تیم ملی حرف میزنند و کسی نام تو را هم به زبان نمیآورد. کسی یادش نمیآید که فریادهای تو چه لرزهای به تن حریف انداخته بود و چه قوت قلبی به بازیکنان تیم ملی داده بود. کسی حتی برایش مهم نیست که با آن فریادها که میزدی، اگر زنده میماندی، یک هفته ای گلو درد داشت. درد گلویت که هیچ، مرگت هم برای کسی انگار مهم نیست. شاید فلان فوتبالیست یادش نمیآید که به مدد فریادهای تو به تیم ملی آمده است و فلان مربی فراموش کرده که ...
یک تماشاگرنما کمتر. وقتی از یک چیزی صدها هزار تا داریم و زیاد هم داریم، مثل اینکه اهمیت ششتا و هفتتایش بیاهمیت میشود. ولو اینکه جان انسانی باشد. همان تلویزیونی که به پشتوانه فریادهای تو مرتب همبستگی ملی و مشارکت عمومی را تبلیغ میکرد، ار فاجعه نبودنت حرف نمیزند. برای فاجعه مرگ تو که از جام جهانی هم عزیزتری !