نور قرمز رنگ، اتاق را در بر گرفته است. از صدای نفسهای مرتعش تو و خنکای اشکهایت که نمیدانم از فرط لذتند یا التهاب، همان ابهام همیشگی باز هم در برم میگیرد. چهقدر عاشقانه زیستن و چهقدر برای کسی مردن را دوست داشتم که هیچ وقت نتوانستم از گردهی بیرحم منطق و استدلال سرکشی کنم.
حسودیام میشود به چشمانت که همه چیز را در سفرهی همان لحظه ریختهاند و سرخوشاند و دریغ که من از فکر فردا و دیروز لبریزم. چنگ میزنی به تنم. باز میلرزم. خیره به نور قرمز نگاه میکنم و زود چشمم را میزند. روانتر از آنی که به دست بگیرمت. میچرخی و من مبهوتم. خیلی سال است که چنین لذتی را تجربه نکردهام. گویی که زیباترین دوشیزه تمام تاریخ را در بر گرفتهام اما قدر نمیدانم.
گرچه هنوز خیلی راه دارم که مثل تو، دنیا را به قرینه مستی حذف کنم و در خود بپیچم و هر لحظه دوباره متولد شوم اما سرخوشم که برای یک بار هم که شده، بیدعا و بیقرار، روزه را به استشمام بوی تن تو گشودهام.