یه جمله تکراری؛ کاش دروغ بود، کاش امید باز هم شوخی میکرد، امیدِ دیوونه ما که زمین و زمان رو به شوخی میگرفت، برامون حکم بهلول رو داشت، اما عجب رسمی داره این دنیا.
یک بار بیشتر ندیدمش، پدر امید رو میگم، وقتی اولین بار در دفتر انتشارات با امید بر سر نشریه چونه میزدیم و از نامردیها میگفتیم، آقایی اومد و امید گفت: « اینم حاجی ما»، حاج آقا محدث بود.
دیروز وقتی یاهو مسنجر رو باز کردم و آفلاینها رو دیدم چشمم به جملهای افتاد که ناگهان دستام روی کیبورد خشک شد. خیلی کوتاه: « پدر عزیزم در سانحه هوایی به شهادت رسید»
آره! پدر عزیز امید عزیز هم به جمع آنهایی رفت که دیگر نیستند. بلافاصله یاد آخرین حرفاش با خودم افتادم، « در خدمت باشیم آقا جلال» ...
امروز صبح وقتی در تشییع جنازه، پایین پله چوبی بالاخره امید رو پیدا کردم، اونقدر داغون بود که بازهم زدم زیر گریه، گریه گریه گریه، نمیتونستم خودم رو کنترل کنم، تا بالاخره دوباره امید رو گم کردم ... از شدت گریه تمام صورتم خیس بود. خیلی بهتآور و دردناک بود.
حالم خوب نبود، به زحمت خودم رو به خونه رسوندم و تو ماشین وقتی گریه میکردم حواس همه به من جمع شده بود. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. امید... یادته وقتی بابا داشت کارتونی از توی کمد دیواری بیرون میآورد تابلوی عکسی کنارش بود و تو گفتی: « عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد»
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل باد
این پست را جلال افشار نوشته است.