۲۱.۱.۸۵

من و عباس و ژولیت

چند روز پیش که شرق را ورق می‌زدم، ناگهان چشمم به این خبر افتاد ؛ «ژولیت بینوش براى بازى در فیلم كیارستمى وارد تهران شد.» خبر را که خواندم کلی خوشحال شدم. چون هم عباس و هم ژولیت از دوستان قدیمی‌ام هستند. از عباس که مدت طولانی‌ست بی‌خبرم و ژولیت را هم بعد از ختم یک دوست مشترک ندیده بودم. خلاصه عصر دیروز نشستم توی هواپیما و راه افتادم و رفتم اصفهان سر لوکیشن فیلم تازه عباس. کلی هم این مطلب آخر علی به کارم آمد و حواسم بود که گیر ایران‌ایرتور نیفتم. زنگ هم نزدم که بچه‌ها را سورپرایز کنم. اما نمی‌دانم این عکاس‌ها و خبرنگارها از کجا فهمیده بودند و سر و کله‌شان پیدا شده بود. 

وقتی سر لوکیشن رسیدم، جمعیت زیادی دور محوطه جمع شده بودند و جا برای سوزن انداختن نبود. البته جا برای سوزن انداختن بود اما اگر سوزن می‌انداختی، در چشم و چال کسی فرومی‌رفت. عباس از دور مرا که دید، کف کرد. دوان‌دوان از پله‌ها آمد بالا و خیلی گرم، مرا در بغل گرفت. عباس از خیلی وقت‌ها پیش هم خیلی به ماچ علاقه داشت اما من به خاطر عینک بزرگش همیشه از ماچ و بوسه امتناع می‌کردم. خلاصه از عباس اصرار و از من انکار. کلی بوسم کرد و با هم رفتیم سر صحنه. ژولیت تا آن لحظه حواسش به من نبود، اما وقتی مرا دید، با چنان سرعتی سمت من دوید که روسری‌اش افتاد. او هم قصد ماچ و بوسه داشت که با اشاره بهش فهماندم این‌جا ایران است و سر صحنه «آبی» نیست که هر کاری دلت خواست بکنی واگرنه مورد مهرورزی قرار می‌گیری. او هم خیلی زود گرفت و خودش را جمع و جور کرد.

ما سه رفیق قدیمی هنوز درست و حسابی یک‌دیگر را ندیده بودیم که ناگهان جمعیت سمت من هجوم آوردند و عباس تازه فهمید که این‌ها برای دیدن او و ژولیت جمع نشده‌اند بل‌که باد، خبر حضور من را سر صحنه به گوش‌شان رسانده است. پلاکاردهایی دست مردم بود که رویش در مورد این‌که چرا شرح را دیر آپ‌دیت می‌کنم، اعتراض شده بود. بنده خداها حق هم دارند، همین چند وقت پیش بود که آن‌قدر ایمیل در مورد نوشتن مطلب جدید به دستم رسید، که جی‌میل و یاهو بهم اخطار دادند که پهنای باند سایت‌شان در حال تمام شدن است. 

نشستیم زیر سایه‌بان و مشغول گپ زدن شدیم. ژولیت اعتراض می‌کرد که چرا بهش زنگ نزدم و شماره جدیدم را به او نداده‌ام. من هم خیلی رک بهش گفتم، وقتی از این عکس‌ها می‌اندازی، خوب آبروی ما می‌رود اگر ملت بفهمند رفیق ما هستی. خودش هم کلی شرمنده شد و قول داد که عکس را تکذیب کند و بگوید این عکس فوتوشاپ است.

در مورد نمایش‌گاه کتاب بحث شد که عباس می‌گفت امسال احتمالا توی نمایشگاه فقط دیوان حافظ و مفاتیح‌الجنان پیدا بشود. تازه با سیاست‌گزاری جدید وزارت ارشاد دیوان حافظ هم قرار است ابیات سکسی‌اش حذف شود و به جایش نوشته شود ؛ «دسترسی به این بیت بر طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران، ممنوع می‌باشد. اگر فکر می‌کنید این بیت اشتباها حذف شده است، بیت بعدی را بخوانید و خودتان انصاف بدهید.» (+)

با این‌که زیر سایه‌بان بودیم عباس عینک‌اش را از چشم برنمی‌داشت. بهش گفتم عباس، اگر عینک‌ات را برداری و سری به ویترین عینک‌فروشی‌های تهران بزنی، می‌بینی که مدل‌ها خیلی عوض شده و عینک‌های مثل عینک تو دمده شده‌اند. عباس هم گفت که الان بیست سال است عینک‌اش را درنیاورده و اگر برش دارد دچار حس بدی می‌شود. مثلا انگار که دماغ ندارد. 

با ژولیت هم در مورد کار آخرش با عباس صحبت کردم و بهش گفتم که فیلم‌های عباس اصلا توی مملکت خودمان اکران نمی‌شود و او دارد بی‌خود وقتش را تلف می‌کند. ژولیت اما زیاد تعجب نکرد از اکران نشدن فیلم‌های عباس و گفت در مملکتی که بلاگ‌رولینگ را ف‌ی‌ل‌ت‌ر می‌کنند، یا این‌که آن‌قدر بی استعدادند که کسوف را به خاطر دو حرف اولش مسدود می‌کنند و یا این‌که برای وحید پوراستاد وسط شهر چاقو می‌کشند، هیچ عجیب نیست که فیلم‌های عباس اکران نشود. همین که اسم کسوف را آورد، دیدم آرش عاشوری‌نیا دارد عکس می‌گیرد و احتمالا می‌خواهد با عکس‌های ما هیت سایتش را ببرد بالا. عباس سرش داد زد که از ما سه تا چرا عکس می‌گیری ؟؟! (یعنی یک جورهایی خودش را با من قاطی کرد، البته من هم چیزی نگفتم.)

عباس گیر داده بود که چرا وبلاگم را به روز نمی‌کنم. بهش گفتم بابا تو هم که حرف عامه مردم را می‌زنی. از تو که خیلی خاص هستی و اصلا با عامه مردم میانه‌ای نداری بعید است. عباس هم یک چشمک زد که بگوید مثلن شوخی کردم. برایش توضیح دادم که آن‌قدر خرده‌کارهای اینترنتی هست که اصلا نمی‌رسم به وبلاگم. مثلا سایت زنستان هی مشکل پیدا می‌کند. روزبه قالب می‌خواهد. سارا چپ و راست با مدیر هاست دعوایش می‌شود. چهار سال است که می‌خواهیم با داریوش یک ان‌جی‌او راه بیندازیم و خلاصه درگیرم.



خیلی گرم صحبت شدیم و حواسم حسابی از ساعت پرت شد. با عباس و ژولیت خداحافظی کردم و موقع خداحافظی هم عباس گیر داد و روبوسی کرد و عینک‌اش چند تا خط اساسی روی صورتم انداخت. اصرار هم کرد که آخرین عکس‌اش را توی وبلاگ‌ام بگذارم که فیلم آخرش بیش‌تر فروش کند، من هم قبول کردم. وقتی داشتم قدم‌زنان لوکیشن را ترک می‌کردم، ژولیت داد زد ؛ «راستی تا آوریل تمام نشده، دروغ آوریل‌ات را در وبلاگت منتشر کن که ما هم بخوانیم.»

توضیح تصاویر :

(۱) عباس کف کرده و دارد به سمت من می‌آید.
(۲) عکس آخر عباس که اصرار کرد در وبلاگم بگذارمش.

پی‌نوشت : امیدوارم دوستانی که اسم آن‌ها در این مطلب آمده، دل‌خوری برایشان پیش نیاید. اگر هم پیش آمد، زیاد مهم نیست.