۲۷.۲.۸۵

گیجی

همیشه قصه همین است، یکی عاشق است و یکی فارغ، یکی مجنون است و یکی معقول. نشده که ببینم جایی دو تا عاشق، به قدر هم عاشق، مثل هم عاشق. این دوتا با هم انگار هیچ موقع  یک‌جا جمع نمی‌شوند. اصلن همین جور ناجورش باعث می‌شود که افسانه ساخته شود. نه عاشق زندگی عاقلانه را برمی‌تابد و نه هیچ آدم عاقلی به «زندگی عاشقانه» نامی جز دیوانگی نمی‌دهد. همین می‌شود که عاشق، عاشق‌تر می‌شود و عاقل، حیران‌تر. حیران شدن، عاقل را بازمی‌سازد و عاشق‌تر شدن، عاشق را رستگار می‌کند و همیشه در این ماجرا، عاشق یک قدم یا چند قدم از عاقل پیش است. قسمت گریه‌دارش همین است که دیرزمانی‌ست باور کرده‌ام که همیشه در سمت عاقل‌ها ایستاده‌ام. مهم نیست چه رابطه‌ای باشد. رابطه من باشد با یک برگ، با یک الاق، با یک اتوبوس یا با یک چاله عمیق. مهم این است که من همیشه "آدم‌عاقله" هستم و از همین عاقلی مفرط، گیجی مشهودی را احساس می‌‌کنم که در من ریشه دوانده است. حتما باید بعد حیرانی مرحله‌ی دیگری باشد. اما نمی‌دانم چرا زورم نمی‌رسد که از گیج‌زدن‌هایم به هوای تازه‌ای برسم.



ما به سختی در هوای گندیده‌ی طاعونی دم زدیم و 
عرق ریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو می‌کشیدیم
بر پهنه‌ی خاموش دریای پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی‌ست
که چشمان ایشان هنوز
از وحشت توفان بزرگ
برگشاده است
...
«اینک دریای ابرهاست
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمی‌زاده را
تاب سفری این‌چنین نیست»
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری نام گلی را
تکرار می‌کنند
...
اما 
چندان که روز بی‌آفتاب
به زردی نشست
از پس تنگابی کوتاه
راه به دریایی دیگر بردیم
که به پاکی
گفتی زنگیان
غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته‌اند
و من اندوه ایشان را و تو اندوه مرا !
...
خدای من
ناخدای من
مسجد من کجاست ؟
در کدامین دریا ؟!
کدامین جزیره ؟!
آن‌جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
چونان مومیایی شده‌یی از فراسوهای قرون
به وردگونه‌ای
جان بخشم.

مسجد من کجاست ؟
با دست‌های عاشق‌ات آن‌جا
مرا
مزاری بنا کن !

* بخش‌هایی از شعر سفر، احمد شاملو، ققنوس در باران، آذر ۱۳۴۴.
* عکس را جایی حوالی آزادراه قزوین-رشت گرفتم. آزادراهی که جوانی من در حاشیه‌ی آن طی شد.