در فروشگاهی در خیابان کریمخان بودم که چشمم افتاد به این آقای نابینا که داشت تاکسی میگرفت. نمیدانم برای کجا اما از دور میدیدم که با رد شدن هر اتومبیل و موتوری، با تاخیر، چیزی را صدا میزند. بیشتر از یک ربع گذشت و وقتی دوباره به آن سوی خیابان نگاه کردم، با تعجب دیدم که هنوز ایستاده و هنوز هیچ ماشینی برایش توقف نکرده است. البته یک دلیل عمده همین تاخیرش در صدا زدن بود چون او میبایست اول صدای عبور اتومبیل را میشنید و بعد صدا میکرد.
اما اینها همه دلیل نمیشد. او مردم را نمیدید اما مردم که او را میدیدند. سی دقیقه در خیابان شلوغی مثل کریمخان، یعنی عبور صدها آدم و اتومبیل. این همه عابر و این همه وسیله نقلیه از کنارش رد شده بودند در این نیم ساعت و هیچ کس حتی لحظهای مکث نکرده بود که کمکی به او بکند. به آن طرف خیابان رفتم و متوجه شدم که میخواهد به خیابان وصال برود. برایش ماشین گرفتم اما پیش خودم فکر کردم چهقدر باید زندگی سخت باشد اگر برای یک تاکسی گرفتن، ساعتی را کنار خیابان بگذرانی، وای به حال باقی امور.
این گذشت و وقتی داشتم به خانه میآمدم، از حرفم برگشتم. حس کردم آنقدر محاسن در ندیدن هم لابد هست، که میارزد به مشقت تاکسیگرفتن یا از دیدن فیلمی مثلن محروم شدن. به نظرم رسید که وقتی یکی از حواس بلوکه میشود، حتما، حتما جا برای بروز یک حس جدید باز خواهد شد. دنیا اینقدرها که من میاندیشم، الکی نیست.
می خور که ز تو کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که ازو
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
* خیام، رباعیات