برای آنهایی که دیروز، حرف زدند و باتوم شنیدند ...
یادم هست که کتک زدن روش تربیتی بود وقتی که من کودک بودم. یعنی وقت کودکی همه ما، کتک هم ابزار آموزش بود، هم پرورش. یادم هست که دوم دبستان و سوم دبستان که بودم، طعم کتک را زیاد چشیدم. بارها و بارها. بیش از انگشتهای دو دست. یادم هست که وقتی به خوردن خوراکی نخوردهای متهم شدم، پیش از محاکمه لای انگشتانم خودکار گذاشتند و فشارشان دادند برای اعتراف. یعنی فقط یک راه وجود داشت، اعتراف به کار نکرده. بچه بودم خوب، دردم گرفت، ولی با همه غرورم سعی کردم که داد نزنم و التماس نکنم و بین دو انگشتم تا آخر روز قرمز ماند، رفتم توی توالت مدرسه و گریهام گرفت. بغضم ترکید از اینکه نتوانسته بودم و فرصت نیافته بودم که به ناظم بگویم «من خوراکی دوستم را نخوردهام». چون راهی برای گفتوگو نبود، آنکه زورش بیشتر بود، کتک میزد. از وقتی هم که یادم هست من همیشه زورم کمتر بود. اما بعدها فهمیدم لای انگشت ناظم مدرسه هم وقتی که بچه بود، زیاد خودکار گذاشتهاند و به او هم هیچ وقت فرصتی برای حرف زدن ندادهاند.
و امروز، طعم گس باتوم و یورش و جیغ و تهدید، مرا یاد قرمزی انگشتهایم انداخت. از اینکه میبینم راهی برای گفتگو نیست، بعد از این همه سال، حرص میخورم. اینجوری فکر میکنم که کتک از کودکی میرود توی خون ما. لای انگشتهای دستان همه ما خودکار گذاشتهاند. همین زن هیکلمندی که باتومش را بالا میبرد و فرومیآورد روی سر همجنساناش. به گمانم لای انگشتان این یکی خیلی زیاد خودکار را فشار دادهاند.
یک کسی هست که بدش میآید از اینکه زن باتوم به دست و زن معترض بتوانند با هم حرف بزنند. پس به یکی باتوم میدهد برای زدن دیگری و یادش میاندازد کینه خودکارهای لای انگشت را و رهایش میکند برای خودکار گذاشتنی دوباره و فشار دادن تا سر حد تنفر.
** عکس از آرش