داشتم تصاویر کشتار دام به روش صنعتی را میدیدم، دلم خیلی کباب شد برای گوسفندهای بیچاره. اینها اصلن متولد میشوند که کشته شوند. کمالشان این است که یک پرس کباب برگ سلطانی بشوند. ببینید این یکی را که چه قیافهی مظلومی دارد.
یادم هست که یک بار در یک قصابی، قصاب برایم شرح میداد که چهطور شب قبل از فروش گوسفند، به او آبنمک میدهند که بخورد و تشنهتر شود و بیشتر و بیشتر آب بنوشد. آخر سر هم چیزی در حدود ده تا پانزده کیلو به وزنش اضافه میشود و گوسفند فروش، کلی پول بابت آب بدن گوسفند میگیرد. خیلی دلگیر شدم که اینطور باید جان بدهد این حیوان مفلوک.
۳۱ خرداد سالگرد شهادت مصطفی چمران بود. البته شاید فکر کنید این مرثیهی گوسفندها که تعریف کردم، ربطی به چمران نداشته باشد. اما باید بگویم که زیباترین دستمایه است برای این که یادی از چمران کنم و از روحیهی عاشقاش.
یک ماه و اندی بعد از این که دکتر در سوسنگرد زخمی شد، آرام آرام با یک چوب دستی توانست به آرامی حرکت کند. چون از دو نقطه پا به شدت مجروح بود. و برای اینکه دلش آرام نداشت و شور سنگر را میزد، تصمیم گرفت برای بازدید با همان پای زخمی به خط مقدم برود. رفقایش هم تصمیم گرفتند که به شکرانه سلامتی نسبیاش، گوسفندی برایش قربانی کنند و همین کار را هم کردند. اما دکتر چند ثانیه با چهره برافروخته به صحنه بریده شدن سر گوسفند خیره نگریست و از گوشت آن گوسفند هرگز نخورد. همان روز، این سطور را در وصف حال عجیب خودش وقت قربانی شدن گوسفند نوشت.
چمران یک فرمانده جنگیست. خون و آتش و ضجه و فریاد زیاد دیده است. دست و پای بریده زیاد دیده است. اما این چنین از مشاهده تصویر گوسفند قربانی، زجر میکشد.
یادداشت کوتاه چمران در کتاب «رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست»، منتشر شده است ؛
«امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چهقدر زجر کشیدم. درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس میکردم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبان بسته، برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند. میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند و از زیر کارد براق بگریزد. اما افسوس که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است.
کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشار تیزی کارد را بر گردن خود احساس میکند. با همه قدرت خود برای آخرین بار تلاش میکند. امید به حیات، آرزوی زندگی و حب ذات در همه وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند. میخواهد از آب این عالم بنوشد. از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد.
او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند. همه دشمن او هستند. همه در مرگ او شادی میکنند. همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند. التماس میکند. لااقل یک نفر منصف میطلبد. میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد.
آخر ای انسانها ... وجدان شما کجا رفته است ؟! تمدن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست ؟! مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید ؟! چرا نمیگذارید فریاد کنم ؟!! چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید ؟!
آه خدایا ! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم. من درد او را احساس میکنم. من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم. من بیگناهی او را میدانم. من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است. و من نیز با همه وجودم آمادهام که به بیگناهی او شهادت دهم. او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان بسته بگذرند.
من با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید. این حیوان زبان بسته را برای من نکشید. اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من هم منجمد.
در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید. اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد کند اما صدایش درنمیآید. و من میخواهم بدوم دستش را بگیرم اما طلسم شدهام.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم. حیوان اسیر دست و پا میزند گویی که من دست و پا میزنم. و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است.»
نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوی دهلیزش
به امید دریچهای
دل بسته بودم
شعر بامداد، لحظهها و همیشهها