نشست روی صندلی چرخدار، خودش را هی چرخاند و چرخاند و عقدههایش را شمرد.
برعکس چرخید و سعی کرد سرعتش را آنقدر بالا ببرد که همهچیز را مات ببیند. دیوارها مثل لشگرهای سنگی به سمت هم میآمدند. انگار میخواستند لهاش کنند. روی دیوار تصاویر آدمهای نزدیک را میدید. کسانی که نزدیک بودند و از همین نزدیکیشان بود که داشت احساس خفگی میکرد. سرش گیج رفته بود. بوی عطرش نمیگذاشت تمرکز کند. مرد دوباره صندلی را چرخاند و این بار محکمتر و سعی کرد چیزی نشوند.
حسهای تجربه نکردهاش را شمرد که حلا دیگر همهشان عقده شده بودند. از کلمه «عقده» بدش میآمد اما گریزی از زشتیاش نبود. آن روزی که داشت ارزشهای جدید اختراع میکرد، فکر نمیکرد که ارزشهای پیش پا افتاده یک روزی عقده شوند.
تلفن زنگ میخورد. برای آدمهای مهمتر زنگهای مخصوص گذاشته بود و بیآنکه به نمایشگر تلفن نگاه کند میفهمید که کدام یکیشان است. محکم و تند میچرخید که دوباره تلفن زنگ زد. نه ... این بار صدای زنگ، آشنا نبود. هیچ کدام از آشناها نبود. یک زنگ معمولی بود برای یک آدم معمولی. پایش را روی زمین گذاشت و از میان دیوارها گریخت. دوید و تلو تلو خوران به سمت تلفن رفت.
"I'm hooked on you", Metal Art by Jean Pierre Augier