۱۵.۳.۸۵

سوتفاهم

یک‌بار، در ماموریتی، پس از اتمام روز کاری با دو نفر از همکارانم سراغ خیابان مناسب برای قدم‌زدن در آن شهر را (ترجیح می‌دهم نام شهر مقصد را ذکر نکنم) از اهالی گرفتیم و به آن‌جا رفتیم. مشغول قدم‌زدن بودیم که هوس بستنی کردیم. صد قدم جلوتر یک بستنی فروشی بود. من پیش‌قدم شدم و رفتم کنار دکه و از فروشنده پرسیدم ؛ «بستنی سنتی دارید ؟!». فروشنده هم با یک لحن مطمئنی جواب داد ؛ «اصلن ما فقط بستنی سنتی داریم.» من گفتم پس لدفن ۳ تا بستنی سنتی بده و برگشتم تا دوستان را هم بیاورم برای خوردن بستنی. وقتی برگشتیم در کمال تعجب دیدم که آقای بستنی فروش، ۳ تا بستنی میوه‌ای گذاشته روی پیش‌خوان. گفتم ؛ «آقا ما بستنی سنتی خواسته بودیمااااااا» طرف هم با همان لحن مطمئن دفعه قبل گفت ؛ «خوب بستنی سنتیه دیگه.» چند دقیقه دقیقه بحث کردیم با بستنی فروش و همکارش راجع به این‌که بستنی سنتی چیست اما به خرجشان نرفت که نرفت. هرچه من گفتم پدر جان بستنی سنتی زرد است و مغز پسته دارد، طرف می‌گفت که شما اشتباه می‌کنید. آخر سر عصبانی شدم و گفتم ؛ «اصلا ما بستنی نخواستیم.» بستنی فروش هم گفت که ظرف‌هایش خراب شده و ما باید برای هر ظرف ۲۰۰ تومان بپردازیم. این در حالی بود که قیمت هر بستنی ۵۰۰ تومان بود. گیر افتاده بودیم. یا باید دعئا می‌کردیم (که اگر نام شهر را بگویم حتما خواهید فهمید که دعوا عجب کار غلطی بوده)، یا باید خسارت می‌دادیم و یا باید بستنی سنتی !! را می‌خوردیم. راه فراری نبود. بستنی را گرفتیم و خوردیم و آخرش هم به هم گفتیم ؛ «عجب بستنی سنتی‌ای بوداااااااااا». 


by Gerard DuBois