هر کسی که باشیم، این مکعبمستطیلهای سنگی دو در یک، منتظرمان هستند که ما، یک روزی خواسته و ناخواسته، قید دنیای بی سر و ته را بزنیم و به آغوششان برویم. به همین بیرحمی و به همین سادگی. نمیدانم چرا، اما بعد از اینکه نشستم توی یکی از این لانههای زنبوری کمعمق، و وقتی جرات نکردم که دراز بکشم از ترس، تمام دلبستگیها برایم بیرنگ شد. حتی اگر زندهگی پس از مرگ نباشد، خدا نباشد، عقوبتی نباشد و بعد از لمیدن توی این لانههای سنگی، همه چیز تمام شود، به گمانام برای جسد پوسیدهام نیز، این زندان ابدی از هر عقوبتی بیرحمانهتر است.
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت
مجال ما همین تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
* شعر بامداد، لحظهها و همیشهها