۲۷.۴.۸۵

وینستون لایت

چشمانت ستاره است
و دلت شک

جرعه‌ای نوشیدم و خشکید
دریاچه‌ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی‌آمد
می‌دانستم

چه لازم بود که بگویم
که چه مایه می‌خواستم‌اش


شعر بامداد، بوتیمار، مدایح بی‌صله