«من هم میخواستهام که باشم. چیز دیگری جز این نمیخواستم. این آخرین کلام زندگیم است. در ته همه این کوششهایی که ناپیوسته مینمودند، من آرزویی واحد را بازمییابم. این که وجود را از خودم برانم، لحظهها را از چربیشان خالی کنم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را بپالایم، خودم را سخت گردانم، تا سرانجام صوت واضح و دقیق یک نت ساکسیفون را پدید آورم. این حتی میتواند به عنوان افسانهای اخلاقی به کار آید ؛ مرد بیچارهای بود که وارد دنیای عوضی شده بود. او مانند دیگر مردم در دنیای باغهای ملی، بیستروها و شهرهای تجاری وجود داشت و میخواست خودش را قانع کند که در جایی دیگر زندگی میکند.... و بعد پس از آنکه حسابی حماقت کرد، فهمید. چشمهایش را گشود. دید که اشتباهی رخ داده است. به راستی او در یک بیسترو بود، مقابل لیوان آبجویی ولرم. آنجا از پا درآمده روی نیمکت ماند. اندیشید ؛ من احمقم. و درست در آن لحظه، در آن سوی وجود، در آن دنیای دیگری که میتوان از دور دید، نغمه کوچکی بنای رقصیدن گذاشت. صدا میخواند ؛
Some of these days / You'll miss me honey *
اگر فرض کنیم که آدمها جاودانهاند و لذتها فانی، درد جاودانگی تازه احساس میشود. همان دردی که در وصفاش، اونامونو آن کتاب بلند بالا را نگاشته است؛ درد ابدیت. آنجاست که به قول سارتر در «استفراغ»، گاهی همه زندگی در پدید آمدن یک نت واضح و دقیق ساکسیفون معنا میشود. «لذت همه چیز را جاودانه میخواهد و خواهان جاودانگی ژرف ژرف است.»(**) اما به طرز اسفناکی فناپذیر و گذراست.
یک دوستی دارم که همیشه لباس رسمی به تن دارد و هیچوقت لباسهای اسپرت نمیپوشد. دلیلاش فقط و فقط عادت است و عادت. اصلن لباس اسپرت پوشیدن مهم است ؟!! موقع مردن عقدهاش متبلور میشود ؟!! نمیدانم.
من همیشه یک شکل ارتباط برقرار میکنم. با گارد بسته و به آرامی. اصلن مهم است که من برای یک بار هم که شده به شیوه رضا موتوری ارتباط برقرار کنم ؟!! از من اگر میپرسی، مهم است. باید همه نتها نواخته شوند و هیچ نتی جاودانه نیست. باید نتها را جوری نواخت که در اصالت ما ریشه کنند. باید لذتها و شورها را جوری در آدمیت خودمان تعبیه کنیم که با ما به ابدیت بیایند. فیالبداهه مینویسم. اصلن قصد نداشتم به روز کنم اما چیزی توی سرم بود که دوست داشتم از حقیقتاش حرف بزنم. از ابدیتی که ناگزیریم از پذیرش آن و دنیایی که حاوی مقادیر محدودی فرصت است و تعداد زیادی سرعتگیر.
من هیچ وقت خاطرخواه نبودهام. مثلن از آن خاطرخواههایی که شیشه میشکنند و برای دل محبوبشان میزنند به آتش و آب. من همیشه اهل ارتباطهای عقلانی بودهام. زندگی عقلانی و اصولی. یک نوع زندگی هگلی که در آن هرچه عقلانیست، واقعیست و هر چه واقعیست، عقلانیست. اما وقتی مواجه میشوم با درونیات خودم، با هگل قانع نمیشوم. چیزی که واقعا واقعیست، غیر عقلانیست و اصلن مبنای عقلانیت هم غیر عقلانیست.
یک بار دوستی برایم از رابطه سرعت با جزئیات حرف میزد. به این معنی که هر چه سرعت افزایش پیدا میکند، جزئیات کمتری ثبت میشوند. مثلن در جاده هر چه سریعتر برانی، جزئیات کمتری از اطراف جاده را درک خواهیم کرد. اگر چه جزئیات گاها آنقدر مهم به نظر نمیآیند اما هر جزئیتی برای خودش کلیتی عمیق است که از دست دادناش شاید به از دست دادن یک فرصت منجر شود. از دست رفتن یک فرصت یعنی نشنیده رها شدن یک نت که میتواند نقش اساسی در یک سمفونی داشته باشد.
گاهی این نت میتواند دعوا کردن با قفل فرمان باشد وسط چهارراه برای آدمی که یک عمر اهل مدنیت و آداب بوده، یا یک ترمز اساسی وسط جاده هراز باشد برای تماشای چریدن گوسفندها در دشت و یا حتی لباس اسپرت پوشیدن رفیق ما که همیشه لباس رسمی پوشیده است. فکر کنم یعنی.
* تهوع، ژان پل سارتر، ترجمه امیرجلالالدین اعلم
** چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری