زیر لب فحش میدادم به ترافیک. خستهام و با اینکه میدانم در خانه هم اتفاق آرامبخشی منتظرم نیست، مرتب لاین عوض میکنم. چراغ سبز میشود و ماشینها حرکت نمیکنند. نمیدانم چرا، اما یک عده راهکار حل مشکل را در بوق زدن میدانند و مرتب بوق میزنند. بوقهای ممتد و صدای غرش موتورسوارها که میلولند لابهلای ماشینها برای گریز، میساید روی اعصاب خستهام، مثل ساییده شدن دو تکه فلز بر روی هم.
چراغ زرد میشود و حالا دیگر حتم دارم که از این چراغ سبز هم عبور نمیکنم و باید دوباره ۱۰۰ ثانیهای منتظر بمانم. میزنم روی ترمز و میایستم روی خط عابر پیاده. هنوز ترمز دستی را بالا نکشیدهام که اتومبیل با یک ضربه، نیم متر به جلو پرتاب میشود. بهترین اتفاقی که میتوانست بیفتد، میافتد. توی آینه پشت سرم را نگاه میکنم. یک سمند مشکی رنگ است که راننده جوانی دارد. پیاده میشوم که ببینم چی شده. سرش را از پنجره ماشیناش بیرون میکند و میگوید ؛ «طوریت که نشد ؟؟!»
لبخند میزنم.
- طوریم نشده اما ماشینام ....
- ماشین که مال تصادفه.
میخندد. میخندم. بی اختیار.
سیگاری آتش میزند و سرش را تکیه میدهد به صندلی. میروم کنار پنجره ماشیناش و دستم را تکیه میکنم به در. موبایلش زنگ میزند. تلفن را قطع میکند و پک عمیقی میزند به سیگار.
میخندد. میخندم. بی اختیار.
سیگاری آتش میزند و سرش را تکیه میدهد به صندلی. میروم کنار پنجره ماشیناش و دستم را تکیه میکنم به در. موبایلش زنگ میزند. تلفن را قطع میکند و پک عمیقی میزند به سیگار.
اتومبیلها را به پیشنهادش آوردیم کنار خیابان. گفتم به افسری چیزی زنگ بزنیم. گفت نمیخواد یک جوری توافق میکنیم.
بهش گفتم لاقل یک نخ سیگار هم به من بده.
سیگاری نیستم اما با اعتماد به نفس پک زدم به سیگار، خودم را کنترل میکنم که سرفه نکنم و برای همین، صداهای عجیبی از گلویم در میآید. چراغ دوباره سبز شده و ماشینها باز بوق میزنند و موتوریها میغرند. صداها دیگر مفهوم نیستند. موبایلام زنگ میزند. تلفنام را قطع میکنم و پک عمیقی میزنم به سیگار.
- عکس Martin Bogren
- عکس Martin Bogren