توی تن سیبزمینی سرخ کردهها، چنگال را فرو میکنم. اما سیبزمینیها بند چنگال نمیشوند و میافتند. شبهای امیرآباد مثل همیشه روشن است و پر سر و صدا.
نمیدانم چرا خیال میکنم با محرومیت از موهبتی، دریچهی موهبت بزرگتری را به روی خودم باز میکنم. پرهیزکاری رسوب کرده در خونام و هیجان جوانی را از تنم گرفته است. اما نمیدانم مگر میشود خواب را روزه گرفت، خیال را روزه گرفت، شهوت را روزه گرفت، عشق را روزه گرفت. این کدام موهبت است که بیشتر میارزد از طعم وهمآور لبان تو.
سیبزمینیها را پرتاب میکنم بیرون. تیغ را میکشم به سرم. فرق سرم میبرد و خون گرم مثل چشمه میجوشد. میدانی، خون را نمیشود انکار کرد. خون عاشقها قرمزتر است. خون دیوانهها جهندهتر. خون پولدارها سیاهتر.
خدای من تلخ است
ما را که بندهایم
گاهی که تشنه است
هی میزند که آب برایش گدایی کنیم
خدای من گرسنه که میشود
ما را که بندهایم
میفرستد که در ازای قرصی نان
برویم به اقلیم خدای همسایه و جان بکنیم
خدای من خنگ است
سالهای کبیسه را از یاد میبرد
و گاهی مرداد را سی روزه تمام میکند
خدای من درد نان دارد
ماتم جان دارد
و روز به روز هم پیرتر و خرفتتر میشود
خدای اقلیم همسایه
میگویند جوانتر است
و بندههایش بیشتر
و اقلیماش سرسبزتر
و من
اینجا
نشسته
منتظرم برای مرگ خدای پیر
تا به بندگی خدای اقلیم همسایه بروم !!