۲۶.۸.۸۵

کارهایی که تنهایی با ما می‌کند

صبح که می‌رسم به بام، پرستوها رفته‌اند به قیلاق، یک جایی بهتر از ییلاق و جایی زیباتر از قشلاق، که ما می‌شناختیم. تفال می‌زنم به حالت ابروی تو که نه خشنودی و نه نومید. 

مثل نویسنده‌ایم که قصه‌‌ای را می‌زاید و در پس آن، خود می‌میرد.

تلفن بود که زنگش فکرم را گسیخت و من رفتم برای کاری که هیچ کاری نبود و به جایی که هیچ جایی نبود و پایم گیر کرد به لب جوی آبی که مرا برد تا روزنامه‌فروشی و خبری متحیرم کرد و خبری گیجم کرد و خبری مشتاقم کرد و هولم داد توی دیگ حلیم هول‌هولکی سحری روزه‌ای که تا همین الان که این‌جا ایستاده‌ام، افطار نشده است.

رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش


پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش

ای خواجه برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش

سعدی همه ساله وعظ مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش *

شعر سعدی