۲.۵.۸۶

محدود بودن حقیقت‌های پیرامون

میانه زمستان است شاید. برف زمین را گرفته و اتومبیل به سختی خودش را بالا می‌کشد. سربالایی ترسناکی‌ست که شاید فقط اگر یک لحظه توقف کنی، دیگر به بالایش نرسی. هرچه هوای بیرون سرد است، هوای داخل اتومبیل گرم است. شاید به خاطر گرمی احساس آدمی‌ست که کنارم لمیده و هیچ نمی‌گوید.

بیشتر که دقت می‌کنم انگار برفی در کار نیست. آها !!!! هوا بارانی‌ست. گوشی تلفنم مرتب دارد زنگ می‌خورد. تمام ملودی‌هایی که از اول به عنوان زنگ تلفن همراهم گذاشته بودم را از خودش تولید می‌کند. بدون این‌که به نمایش‌گر نگاه کنم تماس‌ها را رد می‌کنم. 

یقه‌ام را گرفته و رها نمی‌کند. هیچ وقت زورم نمی‌رسیده که در مقابلش واکنشی بدهم. داد می‌زند سرم؛ «ترسو ... ترسو ... بزدل» گوش‌هایم را می‌گیرم که نشنوم. محکم می‌کوبدم به دیواری که از سر تا سرش را پارچه‌های سیاه زده‌ایم. نمی‌فهمم عاشوراست یا نه. جمعیت زیادی نشسته‌اند روی زمین. لباس‌های مشکی را کنارشان انداخته‌اند و بر سر و گردنشان می‌کوبند؛ دوباره می‌کوبدم به دیوار. می‌خواهم بگویم که آب می‌خواهم اما نای حرف زدن ندارم. قل می‌خورم و از راه پله‌های اسکان سقوط می‌کنم پایین. می‌افتم جلوی پای دخترک زیبایی که دسته گلی به دست دارد و چهره‌اش برایم خیلی آشناست. دسته گلش را می‌کوبد توی صورتم و لگدی حواله صورتم می‌کند. چهره‌اش مهربان و خندان است اما وحشیانه لگد می‌پراند. به سختی بلند می‌شوم و دوان دوان خودم را می‌رسانم به آخر خیابان. چه‌قدر ولیعصر این وقت روز و سال قشنگ است. هیچ چیز قابل اعتمادی وجود ندارد. فقط همین درخت‌ها هستند که حقیقت دارند. 

فقط دیوارهای همین اتاق‌اند که حقیقت دارند. فقط همین لحظه است که حقیقی‌ست. چه چیزی جز کشف ماجرا، جز این ماجراجویی شبانه، صدای آب و جاروی رفتگر و زنجیر چرخ دوچرخه که یک روغن‌کاری حسابی لازم دارد. چه چیزی ؟ ها ؟ چه چیزی جز این که این آب پاش‌ها راس چه ساعتی پارک را خیس می‌کنند.


* Wollman Rink, Central Park, New York City, 1954