۴.۵.۸۶

تاخت

اتوبوس دو طبقه را که یادت هست ؟! طبقه دوم‌اش خیلی جای عجیبی بود. تصورش را بکن که چند متر از زمین بالاتر حرکت کنی و همه آدم‌ها و ماشین‌ها زیر پایت باشند. کوچک‌تر که بودم، خیالم این بود که طبقه دوم جای آدم‌های مهم‌تر و پول‌دارتر است و بلیطش گران‌تر است. طبقه دوم مردانه بود و زن‌ها را راه نمی‌دادند و همین بیشتر باعث می‌شد که باور کنم، طبقه دوم برای آدم‌های مهم و پول‌دار است چون آن موقع‌ها این‌جوری فکر می‌کردم که آدم‌های مهم و پول‌دار همه‌شان مرد هستند و زن‌ها فقط مامان آدم‌های مهم و پول‌دار می‌شوند و نه بیش‌تر.

آن بالا، اما چیزی که هوش از سرم می‌پراند، جلوترین ردیف صندلی بود که جلویش شیشه بود و مشرف بود به خیابان. همیشه هم پر بود لامصب. اما یک‌بار اتفاق افتاد.یک‌بار خوب یادم هست که رسیدم بالا و دیدم یکی از ۴ جای جلوی طبقه دوم، خالی‌ست.

کیف دنیا بود. دست پدرم را رها کردم و سه چهار دقیقه‌ای نشستم و متحیر، دنیا را از آن طبقه باشکوه نگاه کردم تا این‌که سر و کله پدر و پسری پیدا شد که آمدند و ایستادند کنار من. پسرک پفک نمکی مینو دستش بود و مدام هی غر می‌زد به پدرش که مرا بلند کند و شازده را بنشاند به جای من. 

پدرش از من خواست که چند دقیقه‌ای جایم را بدهم به پسرش اما من زیر بار نرفتم. پدرش هم دست گذاشت روی نقطه ضعف کودکانه‌ام و یک پفک نمکی مینو از کیسه‌اش درآورد و تعارفم کرد. پفک را که گرفتم، فهمیدم که باید باج بدهم. پدرش خواست نوبتی بنشینیم روی صندلی جلو و من هم، دلم پفک خواست و اراده‌ام شکست و صندلی را دادم به پسرک و پسرک دیگر بلند نشد و تمام اصرارها و التماس‌های من بی‌نتیجه ماند و  همه ماجرا با رسیدنم به ایستگاه مقصد تمام شد.

تمام شد و دیگر یادم نمی‌آید که نشسته باشم روی صندلی جلو. من یک بار شانس خودم را برای نشستن روی صندلی جلو، طاق زدم با یک پفک نمکی مینو.