کتابهایم رفتند. همهشان. صبح غمگینی بود. هیچ ماشینی، هیچ صدایی. فکرش را بکن، یهو تمامشان ترکم کردند. تکتکشان از بدنم کنده شدند. برای آخرین بار صندوق را بالا زدم و نگاهشان کردم. از ترس دیدن جای خالیشان، کتابخانه را هم همراهشان راهی کرده بودم. فقط دیوان شمس و کلیات سعدی و آن حافظ شاملوی لامصب دست و پایشان را گذاشتند روی چارچوب در. حتی کتابهای داستایفسکی را هم بیرون کرده بودم، اما زورم نرسید به این سرتقها. نشستند با من توی اتاق خالی از سکنه و داریوش رفیعی برای من و ما زد زیر آواز.
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خندهزنان آمدی از راه
غمها به سر آمد
زنگ غم دوران
از دل بزدودم
منتظرت بودم
منتظرت بودم ...
عکس Alexey Titarenko