۲۶.۷.۸۶

معرفت به نفس

بد قلقم. درست هم نمی‌شوم. چیز معتبری که یک‌بار تا پای نفله شدن رفت و به آن‌جای کسی هم برنخورد، نفله هم نشود دیگر اعتبارش آن اعتبار سابق نیست. چیزی مثل آبرو، رابطه، رفاقت. 

بد قلقم. نه منتظر فرش قرمزم و نه التماس کسی. همین‌طوری دلم می‌خواهد بعضی وقت‌ها گشنه بخوابم. همین‌طوری خودم را از کسی که می‌خواهمش محروم می‌کنم. همین‌طوری‌ام. مث پلو تو دوری. احمق‌ام. ول می‌کنم و دلم خوش است که اگر بخورد صدا می‌دهد  و می‌خورد و صدا می‌دهد و دیگر دلم را می‌زند.

جشن خانه موسیقی رفتم. کامکارها آن تصنیف قشنگه را که به یاد مادرشان ساخته‌‌اند و توی کنسرت شهریور هم اجرایش کردند، باز هم زدند و خواندند. از پریشب سرخوشم. کلن سرخوشم. قبل‌ترها روزها فکر می‌کردم و شب‌ها خیال. الان دیگر روزها هم مخم را اجاره می‌دهم و خلاص. فقط مانده‌ی هوش و حواسم را داده‌ام به همین حساب و کتاب پشت میز کار. گور پدرش. ولش کن.