۱۶.۷.۸۶

بوتان

آن موقع‌ها هنوز گاز لوله‌کشی نشده بود. کامیونی می‌آمد سر کوچه و همسایه‌ها همدیگر را خبر می‌کردند. آن وقت صدای غلت خوردن چندین و چند کپسول گاز می‌پیچید توی کوچه. همه کپسول‌های خالی را با پا هل می‌دادند و توی کوچه‌ی ناهموار، سر و صدای مهیبی راه می‌افتاد. بازار جوان‌مردی هم داغ بود و معمولن جوان‌ترها اهل کمک بودند. قسمت سخت ماجرا وقتی بود که کپسول پر را تحویل می‌گرفتند. چون هم وزنش بیش‌تر می‌شد و هم غلتاندن‌اش خطرناک‌تر.

نمی‌دانم بر اساس نوع کپسول‌ها بود یا چیز دیگر که این گازها به دو دسته پرسی و بوتان تقسیم می‌شدند. مثلن وسط کوچه بودی که متوجه می‌شدی کامیونی که سر کوچه ایستاده فقط به کپسول‌های پرسی سرویس می‌دهد. آن وقت باید کپسول بوتان خودت را مظلومانه هل می‌دادی و برمی‌گشتی به انتظار کامیون کپسول‌های بوتان.

کپسول ما بوتان بود. پدرم هم جبهه بود و من بچه‌تر از آن بودم که کپسول را ببرم تحویل بدهم و یک کپسول پر تحویل بگیرم. مادرم، بیچاره، یادم نمی‌رود که به چه مصیبتی، تاکید می‌کنم که به چه مصیبتی، کپسول گاز را تا سر کوچه می‌برد و می‌آورد. یک جوری هم بود که زن جوان شوهرداری مثل مادر من نمی‌توانست از مردی تقاضای کمک کند و اصلن مردی هم جلو نمی‌آمد برای کمک. حرف درمی‌آوردند مردم. من فقط می‌توانستم تمام زورم را بزنم بلکه کمکی بکنم و به گمانم فقط هم جلوی دست و پایش را می‌گرفتم به جای کمک. بعد، تصورش سخت است که با آن همه سختی، وسط کوچه، همسایه‌ای می‌گفت که فقط کپسول‌های پرسی را پر می‌کنند. آتش می‌گرفتم.

امروز اما گاز شهری دیگر لوله‌کشی شده و حتی شاید مادرم هم ذهنش را درگیر چنین خاطراتی نکند. اما من هنوز هم توی بعضی از کابوس‌هایم، کپسول گاز می‌غلتانند. آن هم فقط کپسول‌های بوتان.

* عکس روزی در پاریس 1928، André Kertész