توی قهوهخونه، به اوستا بیتفاوت گفتم : لطف میکنید یه بطری آب معدنی ؟!
رفت و یک پارچ آب و یک لیوان آورد و گفت : ما اینجا آب نمیفروشیم.
هیچ هیجانی نیست. اینجا توی یکی از هتلهای شیراز نشستهام و با فریبا ایمیلهای غمگین میخوانیم که پولت را، کوفتت را، زهر مارت را میفرستم.
چه اسم خوبی گذاشتهاند روی نوروز که روز از نو و روزی از نوست.
* عکس Bob Mazzer