دیروز روز خیام بود. آدمی که به بهترین درک ممکن از حالات جهان دور و بر خودش رسید و با حداکثر ایجاز در بروز آن کوشید. موجزترین قالب شعری. دوبیتی. چون عهده نمیشود کسی فردا را / حالی خوش کن تو این دل شیدا را. جهان دوبیتیهای خیام، بر زمان حال استوار است. نه غم رفته میخورد و تشویش نرفته ندارد. فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب / آزاد ز خاک و باد و وز آتش و آب. بازی کلمات ندارد. خلاصه است.
دوست ندارم در اردیبهشت باشم. دوست دارم اردیبهشت در من باشد. تقویم روی ساعتم فقط شماره روز را نشان میدهد. خوشحالم که دو روز دیگر دوباره صفر میشود. و یک اردیبهشت تازه شروع خواهد شد.
دیروز کنسرت گروه شیدا بودم. اگر نرفتهاید (با عرض معذرت)، چیزی را از دست ندادهاید. سه بخش شده بود. بخش اول گروه بازسازی شیدا بود که به گمانم خوانندهاش چیچی اثنیعشری را از گروه کودکان شیدا قرض گرفته بودند. صدایش حسابی نپخته بود. بخش دوم بانوان شیدا بود که ۶۰۰ تا دختر ریختند روی سن و چند تا تکنوازی ناشیانه و گروهنوازی کسلکننده. آخر سر هم بخش اصلی اجرا شد که قابل قبولتر بود. به غیر از دو تصنیف آخر، در طول دو ساعت و اندی کنسرت، یک تصنیف درست و حسابی اجرا نشد. محمدرضا لطفی آخر هر بخش خودش هم برای خودش و بچهها دست میزد. کلن خیلی خوشحال بودند. لطفی در هر سه بخش شرکت داشت. بخش اول سهتار میزد. بخش دوم کمونچه و بخش آخر تار. به غیر از یک تکنوازی تار نسبتا قابل قبول در پارت آخر حرکت خاص دیگری از ایشان ندیدم. فقط نام لطفی روی برنامه بود. زمانبندی هم خوب نبود. ۴۵ دقیقه تاخیر اولیه، تنفسی که قرار بود ۲۵ دقیقه باشد و ۴۵ دقیقه شد و دو ساعت و خوردهای کنسرت که خلاصه نیمهشب تمام شد.
اما همه اینها شاید برای این همه سال نبودن باشد. لطفی اگر فقط در آلبوم خموشانه سهتار زده است، برای من بس.
روزهای کاری پرفشاری را میگذرانم. دلم پارک جمشیدیه میخواهد. دلم باران میخواهد، نه دلم سیل میخواهد.
پیش آر پیاله را که شب میگذرد