دستم به هیچ کاری نمیرود.
از صبح پشت میز کارم نشستهام و هی فکرهای تکراری میکنم.
با مداد روی کاغذ شکلهای بیربط میکشم و جملههای بیربط مینویسم.
تنها صفحه ایمیلم روبروی صورتم باز است و فقط آمدن یک ایمیل تنوعی ایجاد میکند که از آن هم خبری نیست.
دلم میخواهد چیزی بنویسم اما انگار حتی خیلی کلمات را به خاطر نمیآورم.
یک نفر هست که مدام دلم میخواهد به او زنگ بزنم، اما ... چه بگویم.
تصمیمهای سرسختانه میگیرم و بعد خیلی زود میفهمم که برای این تصمیمها کمی پیر شدهام. تصمیمات سخت و قهری تحویلم نمیگیرند. کسی به داد و بیدادم گوش نمیکند. دلم نمیخواهد احساس عجز کنم اما از واقعیت هم نمیشود فرار کرد.
ساعتیست که دوباره تصمیم گرفتهام. میخواهم تمام مقاومتام را روی این تصمیم جمع کنم. خیلی سال است که تصمیم نگرفتهام. بدنم عادت ندارد. از همین الان سر ناسازگاری دارد. اما سعی ميکنم. برای دلخوشی هم که شده ...
* عکس از اینجا