[ شرح ]
ای آرزوی آرزو ... آن پرده را بردار ازو
صفحات دیگر
خانه
درباره من
عکسها
توییت
معرفیکتاب
بریده کتاب
دیالوگ فیلم
شایدشعر
تماس
۱۴.۱۱.۸۷
تلفن قرمزه
تمام شب را
بیدار
خیره بودم به آن چراغ کوچک
که تا سحر
روشن نشد
آب از سر گذشت
سپیده زد
و من به فریب خود روزن خانه گرفتم و پرده انداختم
و دوباره چشم دوختم به چراغ کوچکی
که کمر بسته بود به شکستنم
و شکستم
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی