۲۶.۲.۸۸

روایت مستقل

چند لقمه از غذایم مانده بود.

گفت : "بریم ؟؟!!"
گفتم : "باشه، فقط غذامو تا آخر بخورم ؟!!"
گفت : "باشه". 
و چشم دوخت به میز.

دلم به غذا نرفت.

گفتم : "ولش کن، بریم."
چیزی نگفت. رفتیم.

هنوز هم چند لقمه از غذایم مانده بود.