[ شرح ]
ای آرزوی آرزو ... آن پرده را بردار ازو
صفحات دیگر
خانه
درباره من
عکسها
توییت
معرفیکتاب
بریده کتاب
دیالوگ فیلم
شایدشعر
تماس
۲۶.۲.۸۸
روایت مستقل
چند لقمه از غذایم مانده بود.
گفت : "بریم ؟؟!!"
گفتم : "باشه، فقط غذامو تا آخر بخورم ؟!!"
گفت : "باشه".
و چشم دوخت به میز.
دلم به غذا نرفت.
گفتم : "ولش کن، بریم."
چیزی نگفت. رفتیم.
هنوز هم چند لقمه از غذایم مانده بود.
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی