چشم ندارد خلاص، هر كه در اين دام رفت
ياد تو میرفت و ما، عاشق و بیدل بُديم
پرده برانداختی، كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز، چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام، كيست كه بر بام رفت
مشعلهای بر فروخت، پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت، خانهگه عام رفت
عارف مجموع را، در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش، با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ايام رفت
هر كه هوايی نپخت، يا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان، چو برود خام رفت
ما قدم از سر كنيم، در طلب دوستان
راه به جايی نبرد، هر كه به اقدام رفت
همت سعدی به عشق، ميل نكردی ولی
می چو فرو شد به كام، عقل به ناكام رفت
+ گوووووش
* شعر سعدی