همهش فک میکنم دنیا قرار است تمام شود
یه کاری که تو برنامه آخر هفته دارم
یه جوری برایش کار میکنم که انگار این که بیاید و برود همه چیز تمام میشود
به مسائل دور و برم بدجوری حالت تعلیق دارم
یه حس عمیق از موقت بودنِ حتی جدیترین اتفاقات
یک جور بی تکلفی مزمن
آره بیتکلفم
چشمه فکرهای بلند مدتم مدتهاست که خشکیده
و برای نقشههای دور و درازم دیگه زیادی بیانگیزهام
در سکونم
سرخوشی
با داستانهای کوچک بیپایه و اساس
با سر و صدای سگ طبقه پائینیها
"پوست انداختن" کارلوس فوئنتس
به این مرد آکاردئونی که بعد از اذان مغرب توی کوچه مینوازد
به انتظار صدای مادرم حدود ۱۱ شب که صدایم میزند
"پسرم بیا چای بخور"