۳۱.۲.۸۹

بالاتر از میرداماد

خواب دیده بودم که این اردی‌بهشت همینجوری تمام نمی‌شود. نگاه متعجب و ترسان زن و شوهری جوان که آرزومندانه از من می‌خواستند ماشین‌ام را متوقف کنم، در آخرین ساعت‌های این اردی‌بهشت مغموم، خوابم را یادم انداخت. خطی کشیدم روی تن خسته آسفالت، که امتدادش رفت تا باغ فردوس بازسازی شده‌‌ی بی حوض با بوی درخت‌هایی که دیوانه‌ام می‌کنند. انگار این آخرین اردی‌بهشت باغ فردوس است که این‌طوری همه درختان را به تکاپو انداخته است. بوی غلیظ جفت‌گیری درخت‌ها در سرم می‌پیچد و ساعتم، دوازده تمام را نشان می‌دهد.

و روی میز، هیاهوی چند میوه‌ی نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
...
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیب‌های قشنگی
حیات نشئه تنهایی‌ست
...

* شعر سهراب سپهری / منظومه مسافر
* عکس Alesja Popova