۷.۵.۸۹

فصل‌ها

حالم خوب نیست. اسباب‌کشی لعنتی تمام شد اما آثارش خسته‌کننده‌ترند. این روزها هم مظلوم افتاده‌ام میان حرف و حدیث‌هایی که با همه‌شان بیگانه‌ام. مظلوم درست مثل صاحب اسم‌ام. می‌توانم حس کنم که فصل دارد عوض می‌شود و تمام یادگارهای فصل پیشین به یغما می‌روند. این را خیلی شفاف احساس می‌کنم و برای من خاطره‌باز، وضعیت اسفناکی‌ست. همه چیزهایی که منتظرشان بودم، یا اتفاق افتاده‌اند و یا در شرف وقوع‌اند. انگار هیچ عذری دیگر پذیرفته نیست. باید به فصل جدید تن بدهم.


کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

* عکس : جایی در لهستان، سال‌های جنگ
* شعر حافظ