به سوی درب ورودی باغ میرفتم
دستهایم در جیب شادم بود
پیرمردی با یک گونی جلویم سبز شد
نگاهاش غضبناک بود
گونی را بلند کرد در برابر چشمهای ناباورم
کوبیدش توی صورتم
سنگین بود
طعم خونابه رفت زیر زبانم
زمین خوردم
خودش هم زمین خورد
گونی پاره شد و چند جلد کتاب و چند قطعه عکس افتاد بیرون
عکسها را میشناختم
کتابها را هم
بلند شدم
دلم میخواست پیرمرد احمق را زیر بار کتک بگیرم
وقت نبود
باید خودم را میرساندم به درب ورودی باغ
همین طور که لبانم را با دست پاک میکردم
از کنار پیرمرد عبور کردم
و دوباره رفتم به سمت درب
هوا گرم بود
درب زیاد دور نبود
۵۰۰ متر شاید
نم بارانی روی صورتم نشست
نشانه خوبی بود در آن زل گرما
پایم گیر کرد به سنگی و دوباره خوردم زمین
صورتم باز با زمین برخورد کرد
گیج گیج بودم از ضربه مهیب پیرمرد
گیجتر شدم
برگشتم و به سنگ نگاه بیاعصابی انداختم
سنگ بزرگی نبود
رویش اسمی یا نوشتهای چیزی حک شده بود
وقت نبود که تلاش کنم بخوانماش
روی پا بلند شدم
تنم درد می کرد
صدای دویدن از پشت سرم میشنیدم
بی آنکه برگردم من هم دویدم
کمکم احساس کردم پی من میدوند
ده متر شاید با در فاصله داشتم که دستان قوی کسی از پشت سر مرا گرفت
ضربه محکمی با شیئی سخت به کتفم زد
مثل ضربه باتوم
دو تا سرباز صفر بودند
با دو تا باتوم بلند
این را وقتی فهمیدم که روی زمین افتاده بودم
افتادند به جانم
و کشانکشان از درب دورم کردند
یکی میزد و دیگری میکشید
آوردندم پشت درختی و کوبیدندم به درخت
و تن نیمه جانم را رها کردند
نای بلند شدنام نبود
سرم را به سختی تکیه کردم به درخت
خون از پیشانی و لبم جاری بود
با آخرین توان سرچرخاندم و به درب باغ نگاهی انداختم
زن جوانی از درب بزرگ باغ خارج شد
با آرامش گام برمیداشت
و بوی عطر زنانهاش تا پای درخت میآمد
می شناختماش
خواستم صدایش کنم
دو به شک بودم
زور هم زدم
صدایش کردم
صدایم در نمیآمد
سعی کردم با آخرین توان نامی را فریاد بزنم
زن به سمت اتومبیلی میرفت
اتومبیلی که صدای مهیبی داشت
شاید اگر صدای اتومبیل مزاحم نبود
صدایم را می شنید
اما این شایدها هیچیک واقع نشد
زن لبخند زد
برگشت و به سمت چپ
جایی که من افتاده بودم نگاه کرد
چشم در چشم من خیره شد
اما انگار من را ندید
دوباره برگشت
میخندید
و سوار اتومبیل شد
سعی کردم در آخرین لحظه مرا ببیند که نشد
اتومبیل حرکت کرد
و سکوت عجیبی بر فضا حاکم شد
غلتیدم و سعی کردم به درخت تکیه کنم
پیرمرد را دیدم و آن دو سرباز صفر با باتومهای بلندشان
به دیوار باغ تکیه کرده بودند و نگاهم می کردند
نگاهشان شبیه چند دقیقه قبل نبود
معصومیتی در چشمان هر سهشان بود
دوتاشان سیگار میکشیدند
خون لب و پیشانیام خشک شده بود
باران تند، باریدن گرفت
نگاهم افتاد به همان تکه سنگ
که پایم به آن گیر کرد و زمین خوردم
دیگر حالا مطمئنم که چیزی یا اسمی یا نشانی رویش نوشته شده بود
چشمام سو نداشت که بخوانماش
دستم را به شاخ درخت تکیه کردم و بلند شدم
به سختی
زانوهایم درد میکرد
تلوتلو خوران از در باغ فاصله گرفتم
یکی از سربازها به کمکام آمد
زیر بغلام را گرفت
هیچی نمیگفت
به میدونگاهی رسیدم
ششصد هفتصد متر آن طرفتر
بعد آرام توی پیادهروی سرازیر
یله شدیم به سمت پایین
حرفی نمیزدیم
۳۰ خرداد ۸۹
قهوهخانه اوستا بیتفاوت
* نقاشی Blue Green Blue, 1961 by Mark Rothko