همه در برابر این سوالیم که "چرا نمیروی ؟!!!!!" یا "قصد رفتن نداری ؟!!".
انگار یک اصل بیتغییر و قطعی شده این رفتن. اصلی که دیر یا زود دامن ما را هم میگیرد. رفتن به کجا ؟!! به هر کجا غیر از اینجا. انگاری همه باور کردهاند که فقط باید رفت. مگر اینکه دستات بند نباشد به جایی که گریزت بدهد از این وانفسا.
همه میپرسند، از رفتن و نماندن. اگر سرت به تنات میارزد، ماندنت علامت سوال بزرگتریست برای دوست و آشنا. حتی گاهی مقصد یک عبارت کلی میشود مثل "اونور آب".
وقتی هم کسی سر میجنباند که تصمیمی ندارد فعلن برای رفتن باز در برابر سوالی دیگر قرار دارد که چرا ؟!!! گیر کارش کجاست ؟!! آخر فقط هر کس که کارش گیر و گوری دارد، اینجا میماند.