دلم میخواهد آنقدر برف ببارد
که در هیچ خانهای باز نشود
هیچ اتومبیلی روشن نشود
هیچ چکمهای دوام نیاورد
هیچ جادهای باز نماند
هیچ هواپیمایی نپرد
با شال و کلاه کوهنوردی
مثل جوانیهایمان
برسانم خودم را به پای پنجره اتاق تو
تو نشسته باشی با دامن و جوراب پشمی
با ژاکت دکمهدار سبز
جلوی بخاری و کتاب بخوانی
و من برف پشت شیشه را با دستان بدون دستکش کنار بزنم
و تماشایت کنم