۱۷.۶.۹۰

ساختمان شش طبقه

محل کار من
در ساختمانی شش طبقه
خاکستری
و تنهاست
بَرِ خیابان ‍‍پهلوی
که تن سیاه و دود گرفته‌اش را
پشت انبوه درختان سر به فلک کشیده
پنهان کرده است

یک ساختمان اداری سیمانی
که بی امید حتی بازسازی کوچکی
پیر و دل‌زده
به تماشای خیابان شلوغ
و آدم‌های عجول
نشسته است

ستون‌های فرتوتش
هیچ نجوای عاشقانه‌ی شبانه‌ای را
و دیوارهای رنگ و رو رفته‌اش
تصویر هیچ شام خانوادگی خندانی را
به یاد ندارند

تمام ذهنش را
صدای کوبیده شدن انگشت بر صفحه کلید
صدای رفت و آمد لامپ دستگاه کپی
صدای زنگ تلفن‌های پیاپی
پُر کرده است

تنها شاید
بوسه‌های مخفیانه‌ی نحیفی
سالی یک‌بار
گوشه‌ی یکی از راه‌روها
تنگ یکی از اتاق‌ها
آخر وقت اداری
در روزی سرد و پاییزی
در گرفته باشد
دل‌خوشی‌های کوچکی برای سی سال
"ساختمان اداری بودن"

کافه‌ای هست اما
روبه‌روی
ساختمان شش طبقه‌ی خاکستری
از پنجره این کافه
ساختمانِ تنها
پیداست

عصرها که کافه‌چی
حصیرهای جلوی پنجره را کنار بزند
ساختمان خاکستری
سایه‌اش را می‌اندازد روی میزهای دو نفره
و تا شب
می‌نشیند به تماشای دست‌های روی هم
چشم‌های گره شده
و اشک‌های گرم
با طعم بستنی و اسپرسو

آدم‌های میزهای دو نفره
حواس‌شان به غم ساختمان تنها نیست
اگر بود
هر چه حرف عاشقانه که می‌دانستند
هر چه نگاه پر مهر که بلد بودند
هر فن بوسه‌های یواشکی که یاد گرفته‌اند
کنار پنجره‌های کافه
عصر که حصیرها بالا می‌رفت
جلوی چشم‌های حریص ساختمان سیمانی
خرج می‌کردند

شهریور نود